هنوز هم وقتی کنارم نیستی به تو فکر میکنم. به ته ریش همیشه مرتبات، به یقه ی بسته ی پیرهنات، به زیبایی چشمانات. به اینکه دیازپام دردهایم میشوی. برایم تکراری نمیشود. هنوز هم از ندیدنت دلتنگ میشوم. ساعت را می شمارم تا وعده ی دیدارمان.و خودم را تصور میکنم که کنارت ایستاده ام و دستت را محکم گرفته ام، و آهسته با تو قدم میزنم در خیابانی بی انتها که باد پاییزی صدای غلتیدن برگهایشان در دل هم را در گوشهایمان میپیچاند. و مثل همیشه آرام در گوشم نجوا میکنی که "همه چیز درست خواهد شد". با خودم فکر میکنم همین که تو کنارم هستی، و دانه انار مان آرام آرام درونم جوانه میزند، همه چیز درست خواهد شد. تو همیشه درست میگویی، تو مرد صبور و امیدواری هستی که میتوانی خانواده کوچکمان را در این تلاطم زمانه در گوشه ای دنج در آرامش وجودت حفظ کنی.
قدم هایت را شمرده تر کن، من از رسیدن به انتها هراس دارم، میخواهم این خیابان بی انتها باقی بماند.
آنها که میگویند وصال، عشق را کمرنگ میکند، شاید هرگز عاشق نبوده اند؛ یا عاشق کسی مثل تو.