فردا که بشود سال نو از راه میرسد. من دل و دماغش را ندارم. هفت سین هم نچیده ام. سبزه هم آماده نکرده ام. لباس نو هم نخریده ام. فقط یک پیراهن نصفه و نیمه روی چرخ خیاطی ام مانده که راستش حوصله تمام کردنش را نداشتم. دو سه تا از کتاب های امسال هم مانده که باید با خودم به سال نو ببرم شان. چند روز پیش هم روز پدر بود. هیچکس به پدرت تبریک نگفت. من و پدرت به روی خودمان نیاوردیم و فقط حسرتش را خوردیم. مادرت زن حوصله دار و وقت داری نبوده و همیشه پا به پای پدرت برای این زندگی دویده، ولی دلم میخواست روز پدر امسال برای پدرت جبران کنم و حسابی غافلگیرش کنم. خودت می دانی نشد.
من برای خودم رویا بافی کرده بودم، هفته ای که گذشت وقت سونو برایت داشتم. میخواستم اسم ات را صدا بزنم، انواع و اقسام پیشوندها و پسوندها را انواع قربان صدقه رفتن ها را برایت تمرین میکردم. آخر تو نمی دانی مادرت چقدر خوب میتواند دوست داشته باشد.
راستی یک چیز دیگر را هم بهت بگویم، مادرت معمولا آدم محافظه کاری نیست، و بیشتر بی پرواست، ولی در نوشتن مخصوصا وقتی میخواهد پابلیش کند بدجوری دست خودش را بسته میبیند. و سعی میکند تا جایی که میتواند شفاف نباشد! نترس. این در زندگی واقعی اش جاری نیست، و دلش میخواست تو را هم شفاف بار بیاورد.
حالا که دیگر نیستی سال را چطور نو کنیم در حالی که لب مان بخندد؟