امروز بسیار غمگین بودم. وطنم درگیر انتخابات جدید است. و من خسته تر از آنم که خودم را به مونیخ برسانم برای شرکت در انتخابات. راستش اگر کور سوی امیدی بود، خانه ام را به دوش نمیگرفتم و به غرب پناه نمیبردم.
من بارها و بارها با امید بسیار، با امید اندک، با چنگ و دندان به هر ریسمانی چنگ زدم و رای دادم که خانهام را آباد کنم و دوباره بسازمش. نشد. من هر کاری میشد کردم که بمانم؛ نشد.
به لطف جمعه ها، امروز نیمه وقت کار کردم، و وقتی رسیدم خانه، دخترک هنوز از مهد برنگشته بود، فرصت مناسبی بود تا با خانواده ام صحبت کنم.
پدرم مثل همیشه صبح زود رای داده بود و پای تلوزیون نشسته بود تا اخبار لحظه به لحظه انتخابات را دنبال کند.
پدرم زیاد دلتنگ مان می شود؛ خیلی پیش آمده تا تلفنش را جواب می دهم میزند زیر گریه؛ یا بارها شده جلوی دوربین نیامده چون داشته گریه میکرده. هر بار هم میپرسد آنجا برایتان خوب است؟ راضی هستید؟ درآمدتان خوب است؟
این ها را می پرسد تا دلش را آرام کند که اگر نیستیم، ولی خوشحالیم.
اما نیستم.