مادر چرا هرگز به ما نگفتی چه غم سنگینیدارد غربت؛ تو که از همان ابتدا زندگی مشترکت را در غربت بنا کردی. مادر از کودکی ام فقط همین را به یاد دارم که گاهی میگفتی کاش پرنده ای بودم و پر میزدم به خانه پدرم. مادر من حالا که گیر افتاده ام در این بهشت زمینی، دلم میخواهد همان پرنده بودم و پر میزدم به وطنی که به من خیانت کرد. و من برای انتقام فقط توانستم خودم را از او جدا کنم و رنجی دیگر به زندگی سراسر رنجم اضافه کنم.
من با جماعت غرب نمیتوانم ادغام شوم، به حریمم راهشان نمیدهم، عمق شان را درک نمیکنم. بهشتشان برایم به زندانی می ماند.
مادر مرا ببر به روستای لر نشینان، آنجا که گندمزارهایش زرد زرد است و آماده ی چیدن. آنجا که جوانانش رویای شیرعلی مردان به سر دارند و زنانش بی مریم. سرم را روی پایت بگذارم و هرگز بیدار نشوم.