ویرگول
ورودثبت نام
پاییز ☘
پاییز ☘
خواندن ۱ دقیقه·۱۲ روز پیش

صبح مه آلود بخیر

ساعت پنج صبح است، کارم را در آفیس خودم شروع کرده ام. مانیتورها روشن، دارم کارم را تست میگیرم. از پنجره کنار میزم شهر را نگاه میکنم.آلپ تا نیمه در مه گم شده است. هوا پر از صدای پرنده هاست. چراغ خانه ها خاموش است. اینجا مردم شهر به خودشان سخت نمیگیرند. اضافه کاری هم مفهومی ندارد. چراغ ها خاموش است حتما خوابند زیر پتوی گرم. من با ترس می آیم. خانه به آفیس نزدیک است ولی من با دلهره و صلوات می آیم. و مدام با خودم میگویم امن است از چی میترسی؟!

بعضی وقت ها یادم میرود که الان دیگر نوبت من نیست که بترسم، مثلا وقتی سگ های مردم به ما نزدیک میشوند دلم میخواهد جیغ بزنم و فرار کنم ولی باید سر جای خودم بمانم و به ارغوان بگویم نترس مادر این اصلا ترس ندارد با ما کاری ندارد و الکی دستی برای سگ تکان بدهم! بعضی های شان دیگر به سگ نمی مانند، گرگی هستند برای خودشان، بس که بزرگ اند.

هر روز که برمیگردم خانه دخترها بهانه میگیرند که ببرم شان پارک رودخانه. بیشتر دنبال ارتباط با بچه ها است تا بازی. دلم برایش می سوزد که همزبان شان نیست. گاهی دلم میخواهد برگردم ایران و به این رنج خاتمه بدهم. ولی دل خودم را گرم میکنم که شاید عاقبت این رنج شیرین باشد. مهدکودکش شروع بشود اوضاع برایش بهتر می شود؛ زبان یاد میگیرد، دوست پیدا میکند. سرش گرم می شود.

هوا کم کم روشن می شود و دل من قرص تر.


دلنوشته
بیشتر میخواهم نویسنده باشم تا برنامه نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید