یک روز آمدم نوشتم دلم تنگ است، برای کاناداهایی که پدرم میگرفت. دلم تنگ است برای صبح هایی که خواهرم از شیفت شب برمیگشت. برای پسر افغان فروشنده سر کوچه مادرم اینها. برای الویههایی که خواهرم درست میکرد. برای نان خراسانی های برشته ی مادر، برای پز برادرم را دادن. گفتید اگر دلت تنگ است برگرد!
گفتم شب خداحافظی فرودگاه امام جانم را گرفت، پاهایم سست بود، خانه زندگی قشنگم را که به خودم میبالیدم برای ذره ذره روی هم گذاشتنش رها کردم و آمدم، به وین که رسیدم غربت سیلی محکمی به گوشم زد! گفتید چرا به این خفت و خاری تن میدهی! برگرد!
یک روز دیگر آمدم گفتم غمگینم که نمیتوانم انگلیسی خوب صحبت کنم، گفتید استعداد نداری برو دنبال استعدادت!!
بعدش دیگر تصمیم گرفتم ننویسم؛ و حتی نخوانم. بعد دیدم من آدم نوشتن هستم، کم کمش از نوجوانی، از وقتی یادم میآید مینوشتهام! چطور حالا در اواسط دهه سی دست از نوشتن بکشم؟ حالا که حتی یک همزبان هم دور و برم نیست! ولی با ویرگول قهر کرده بودم، تصمیم گرفتم این بار در پلتفرم های انگلیسی بنویسم. حالا ولی میدانم که فارسی نوشتن است که غمی از روی دلم برمیدارد. باز هم برگشتم. به ویرگول.
لطفا قضاوت نکنید؛ یا در دلتان نگهش دارید.