دیروز وقتی اتفاقی یک ویدئو از فرودگاه امام دیدم، تا چشمم به پله های برقی بلند و غم بارش افتاد یاد همان صبح غم انگیزی افتادم که همه ما برای بدرقه ات آمده بودیم. یک صبح پر استرس طولانی که تمامی نداشت، قدم های بلندی که کوتاه بود و سالن هایی که کش می آمد و ما بدرقه کنندگان ات که چهره های مان زار میزد و چشمان مان سکوت کرده بود. و تو که لبخند تلخی گوشه لبانت بود، و تمام زندگی ات را خلاصه کرده بودی در چند چمدان که آنها هم دنبالت زار میزدند، و ما سعی میکردیم وانمود کنیم یک صبح کاملا معمولی را سپری میکنیم، و شوخی های بی مزه ای که باهم میکردیم تا که این عقربه های ساعت که جُم نمیخوردند بگذرند، و هر کدام مان سعی میکردیم نگاه مان را از یکدیگر دور کنیم تا تلخی نگاه مان بیش از این نمایان نشود. و تنها چیزی که باقی ماند چند عکس یادگاری غم انگیز که همه به طرز احمقانه ای سعی میکردیم بخندیم با چشمان پر از اشک. و لحظه آخر خروج ات از گیت و آخرین نگاه های مان که دوخته شده بود به قامت بلند ات که برای همیشه از پیش ما میرفتی و آنقدر چشم دوختیم به آخرین قدم هایت تا نقطه ای شدی و فرو رفتی در دل جماعت.
و بعد از آن بسنده کردیم به تماس های واتس اپی و هر از گاهی دیدن چند عکس و ویدئو. و دل مان را خوش کردیم که اقلا آنجا یک زندگی آبرومندانه ی در رفاه برای خودت دست و پا کردی. چه تلخ و غم انگیز است که برای داشتن یک زندگی خوب معمولی مجبور باشی کشور و خانواده ات را برای همیشه ترک کنی و بساط زندگی ات را در یک کشور غریب بیندازی. امیدوارم روزی شرایط زندگی در کشور مان مساعد شود تا کسی مجبور به مهاجرت نشود، مادری از دوری فرزندش اشک نریزد، خواهری از دیدن قامت بلند برادرش در قاب تصویر بغض راه گلویش را نبندد.
پروردگارا برادرم و خانواده اش در آن کشور غریب کسی را جز تو ندارد، نگهدارشان باش.