بعد از مدتها فرصت شد توی آینه نگاهی به خودم بندازم. باقیماندهی موهای سرم که بیشمار سفید شدهاند منو یاد حرف مجتبی انداخت که گفت نفهمیدم فاصلهی سی تا چهل سالگی چطور گذشت! بعد یادم اومد دردهای گاهگاه لگنم حالا دیگه بخشی از زندگیم شده! همینطور سوت مداوم گوش راستم، و کم بینایی چشم چپم! حالا دیگه درست در میانه ی سی، یاد گرفتهام که چطور با گوش میانیام کنار بیام که زمینگیرم نکنه. همونطور که یاد گرفتم چطور مدارا کنم تا از کارای خونه باز نمونم و پای چپمم فلجم نکنه.
یهو یادم اومد این یک سال اخیر چقدر دست و پا زدم تا زیر چالشای مهاجرت غرق نشم. چطور قلبم تیکه و پاره میشد وقتی بچهم نمیتونست با بچههای دیگه حرف بزنه، و هر روز چشمم به سالن بازی کیندرگاتنشون بود تا ببینم بالاخره جرات میکنه این دختر خاورمیانهای زبون باز کنه و خودشو بین همسن و سالهای اروپایی خودش بُر بزنه!
اینا فقط یه بخش کوچیک از هزینههایی بود که برای تغییر دادم. تغییر همیشه درد داره، رنج داره، هزینه داره.