شاید یک روز آمدم نوشتم قلبم به خاک اروپا تعلق گرفت. ولی در این برهه از زمان نیست. در برزخی گیر کرده ام که نه تاب وطن را دارم، نه دلم به زیبایی های غرب گرم می شود. نه می توانم بی توجه به دردهای بی علاج وطن بمانم و ادامه دهم، و نه رفاه و آسایش غرب می تواند گولم بزند. مانند فرزند پدر معتاد که نه در کنار پدر روز خوش دارد، نه حاضر است پدرش را با پدر پولدار و کم دردسر همسایه عوض کند.
گاهی آرزو میکنم کاش در روستای مادری ام بودم با اورسی های پاره، هنگام پریدن از عرض چشمه پایم توی گل و چشمه گیر میکرد و گوشم پر میشد از صدای زنانی که لری کودکان شان را صدا میکنند. و در همین لحظه صدای زنگوله ی گوسفندان گله از راه برسد. پسران جوان گله را برگردانده باشند برای استراحت و نهار. و آفتاب سر ظهر چنان بتابد که دستمال های گردن شان را که شسته شده اند به آب چشمه ، در چشم به هم زدنی خشک کند.و از آن تنها نمی به جا بماند که در راه برگشت خنکای سر و صورت شان شود.