ویرگول
ورودثبت نام
پوریا حیدری
پوریا حیدری
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

تلاطمِ وجود...

زندگی همیشه دلخوشی نیست و همیشه هم غم نیست. ولی بعضی آدم ها از جمله من، اونقدر توسری خوردیم که فکر می‌کنیم زندگی بی‌رحمه... بدون اینکه دفاعی از خودمون بکنیم! یکی‌از رفیقای جدیدم که فقط ۲۲ روزه با هم آشنا شدیم بهم یادآوری کرد که تو سری خور نباشم... و هم اتاقیش هم بهم گفت که دنیا به جفت تخمای چشمم باشه... خیلی پسر خوبیه ولی هم اتاقیش پسر خفن‌تریه🗿😂

مشکلاتی پیش اومده این چند وقته... از لو رفتن وصیت‌نامه‌م تااااااا سوء مصرف ریسپریدون و بستری شدن! همه‌ی اینا اتفاقای تلخی محسوب میشن. با همه‌ی اینا میخواست هپی اند بشه که نشد.... میخواستم شادمانه بمیرم که تصمیمم عوض شد! من می‌جنگم.... می‌جنگم برای زنده موندن و صاف کردن دهن بدخواه هام..... میمونم تا یه بار دیگه عاشق شم و یه بار دیگه بوسه رو تجربه کنم و مثل رهای فدایی، رها باشم و مهر و صداقت و عشق رو تجربه کنم و بتجروبونم(فعل جدید!!!!)

امروز بعد از مدت‌ها رفتم پیش روانپزشکم تا ببینم چطور پیش رفتیم... گفت خیلی خوبه و همین فرمون ادامه بده. اصلا به کتفت نباشه که مردم چی میگن... تو فقط عاشق شو؛ فقط با دنده سنگین حرکت کن که پیچ نخوری!

بچه‌تر از این حرفام که بخوام بزرگ شم... ولی بزرگتر از این حرفام که بتونم بچه بمونم.... خودم دلم میخواد بچه بمونم تا اینکه دغدغه های بزرگ داشته باشم.

درماندگی خودآموخته رو اونقدر تجربه کردم که هر وقت میوفتم توش میفهمم... فقط حال ندارم ازش خارج شم و عین خر ملانصرالدین توش گیر میکنم. در این حد که از صبح تا شب میتونم بخوابم و گیم بزنم و آب بخورم و بخوابم! ولی دیگه دارم تلاش میکنم درمانده هم اگه شدم واقعا درمانده باشم نه آموخته شده و از روی عادت!

کصشر زیاد گفتم و انسجام هم نداشت اصلا... ولی خب!!!

تجربهبچهزندگی
قبلا یه جایی بود به نام سرزمین عجایب که توش از خودم محافظت می‌کردم... حالا تا حدی وضعم خوب هست که بتونم پا به دنیای واقعیت‌ها بزارم و حرف بزنم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید