ویرگول
ورودثبت نام
پارسا وحیدی امجد
پارسا وحیدی امجد
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

اميد: روح زندگى

تكست نويس

صداى زنجير هاى مرگ در برخورد با سنگفرش هاي خيابان، سكوت عميق و غمناك روز هاى پاييز را ميشكست. بوى آشنايى از قسارخانه قبرستانى قديمى به گوش ميرسيد. از آنجا صدايى بلند شد. تابوت سرد چوبى اى را از قسارخانه بيرون كشيدند و به سمت قبرستان راهى شدند. تابوت بر دوش همراهان سنگينى ميكرد چون آمال و آرزو هاى جوانى را حامل بود. همه افراد جامه اى از جنس پارچه اى، كلاه لبه دار بزرگ و كفش هاى چرمى سياه پوشيده بودند. او رسيد. از همراهان نام متوفى را پرسيد. افراد حاضر بدون لحظه اى درنگ پاسخ دادند كه مردى جوان است. اعلاميه اما، نام و نشانى از متوفى را در پس هر كوچه جار ميزد. زمانى كه او چشمش به اعلاميه خورد، نام خود را ديد. آسمان تيره شد؛ ابر اشك ريخت و خدا لبخند زد. رقص باد را بر روى گونه هاى سردش حس كرد. هنوز اما باور نداشت. تابوت را كشان كشان كنار قبرى خالى قرار دادند و كشيش را صدا زدند.

كشيش فردى بود ملبس به جامه پارچه اى سراسر سپيد كه پنهان كننده بدن فرتوتش بود. چين هاى روى پيشانى اش، خطوط عميق زخم هايى بود كه زندگى برايش به يادگار گذاشته بود. چشم هايش ديگر رو به سفيدى ميرفت و با آسمان راز و نياز ميكرد. ريش هاي بلند سپيدش راوى رنج هاى دنيوى اش بود. پس به سمت تابوت حركت كرد. او به سمت كشيش رفت. نام متوفى را پرسيد. كشيش نام او را دوباره تكرار كرد. خداوند تازيانه اش را برداشت تا بر ابرِ خشم بكوبد. سپس صداى مهيبى، زمين را به لرزه انداخت. رنگ از رخسارش پريده بود. بر دامان زمين افتاده و از خدا طلب آمرزش ميكرد. شايد سال هاى زيادى طول كشيده بود اما او ميدانست كه هيچوقت دير نيست. او مسبب رنج هاى آدميان بود. او زندگى را بر ديگران حرام كرده بود اما هنوز به بخشش ايمان داشت. جنازه سرد را به سختى از تابوت بيرون كشيدند و آن را در قبر قرار دادند. خاك صورتِ ترس را ميبوسيد و گرد هايش بر دور او ميرقصيدند. وجودش سرشار از ترس بود. نميدانست چه اتفاقى رخ ميدهد. اما هنوز به بخشش اميد داشت. خاكسپارى به اتمام رسيد. آفتاب از پس ابر هاى تيره سر بر آورد. درختان شكوفه دادند. نسيم بهارى خبر بخشيده شدنش را بر گوش خيابان ميرساند. پس، شادى متولد شد.

امیدمرگقبرستانخدابخشش
ادبیات فرانسه،‌ اندکی شاعر و نويسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید