سرماى نبودت را
با برفى سپيد
بر نعش باقى مانده كلاغِ سياهى نشاندم
كه روزى،
خنياگر عشقى بود
كه گَرمى نورِ خورشيد را يادگار داشت.
آن را
در كنار فنجانِ چوبى قهوه ام گذاشتم
تا تلخى روزگار را با زئوس دوره كرده،
قلمى بردارم
تا سرشت آدميان را
خالى از عشق نگذاشته باشم.
اما
قلم توان تحمل جريده عالم را
به چشمان تو پيشكِش كرده بود.
زئوس،
قهوه اش را مينوشيد و ديگر لبخندى نميزند
زيرا كشته شدگان سوزِ اين سرما
بيش از گريه كنان آن بوده اند.
حال اما،
بايد اميد را بر ارابه اى مزين كرد
كه الهه غم را
همراهى ميكند و آن را
به دوردست ترين نقطه اين سرزمين برده،
راوى قصه اى شود
كه خنده را براى مردم
سوغات بياورد.