ویرگول
ورودثبت نام
پارسا وحیدی امجد
پارسا وحیدی امجد
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

تيمارستان افكار

دلتنگى هام رو خيابونى كردم كه بتونم باهاش تا تيمارستان قدم بزنم. هواى ابرىِ دلم هم داشت منو همراهى ميكرد تا برسم اونجا. وقتى رسيدم، منشى غم پرسيد كه مشكلم چيه. گفتم هيچ. دغدغه هاى مختلف اومدن و من رو گذاشتن روى ويلچر تنهاييم و بردن داخل اتاق و بهم سِرُم درد زدن. دكتر دل كه رسيد؛ گفتن مشكل اين مريضمون پوچيه. هيچ دردى نداره. دكتر خواست من رو ببرن پيش عشق كه شكنجم كنه. شايد دردى درست كردن. ميدونى آخه سِرُم هم جواب نبود.

عشق كه اومد شكنجم كنه، ديد قلبم شكسته. خنديد. گفت اينكه از خودمونه. بيخيال من شد. توى نامه اى كه به دكتر نوشت گفته بود: پوچى مطلق، همراه دردى تمام نشدنى. من رو برگردوندن همونجايى كه بودم. دغدغه ها رو هم مامور كردن بودن كه من رو ول كنن. فهميده بودن اشتباه گرفتن. دغدغه منو تحويل نگرانى داد.

نگرانى راننده تاكسى اى بود كه من رو تا خونم ميبرد. وقتى رسيدم خونه، ديدم انگار حسى ندارم. قلبم نشسته بود و روزنامه ميخوند. مغزم داشت مشق عشق مينوشت. بوى دودِ سوختگى از غذاى جوونى بلند شده بود. ميدونى انگار از وقتى بهم سِرُم وصل كرده بودن، ازم همه چى رو گرفته بودن.

همه چى برام عجيب بود تا صداى تشييع شنيدم. بعدش توى سياهى غرق شدم. مرده بودم. جنازم داشت گيتار ميزد. خدا كِل ميكشيد. من ديگه نبودم كه بخوام كارى كنم. پس كلمه شدم كه بشه اون رو بو كرد. چون اينجا كتاب قهرمان ها رو آتيش ميزنن و با سوخته هاش، قطار مرگ رو تغذيه ميكنن.

كاش اين اطراف كسى منو ميخوند…

عشقفكرداستانتيمارستان
ادبیات فرانسه،‌ اندکی شاعر و نويسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید