انتظار
زمان را بين كاغذى پيچيده
و آن را لاى به لاى بهمن هايى روشن ميكند
كه سال ها
در صف زندگى روشن نشده اند.
كام هايى به شيرينى جوانى مى گيرد
تا سال هاى سوخته سنوبرى را بازگو كند
كه روزى
لا به لاى كتاب هاى تاريخ
مانند عشق هاى جاودان
گم شد.
غار غار كلاغ سياه
نجواى تلخى ميشود تا فنجان هاى قهوه
كمتر طعم زندگى را به چالش بكشند.
ابر هم
طعم گَس دلتنگى را
از خرمالويى ميگيرد كه هنوز بر شاخه درخت
جا خوش كرده.
من اما
ميان انتظار تلخ روز هاى جوانى
در طعم گَس خرمالو آن درخت
شهدِ شراب شيشه اى شش ساله ام را مينوشم
تا از شايد بتوانم از زندگى فرار كنم.
به كجا؟ نميدانم.