زير سايه افكارم نشسته ام و انتظار ميكشم. انتظار را در تمام تنم حس ميكنم. منتظرم. منتظر گودو. اين روز ها گودو كمى دير ميكند. هميشه دير ميكرد اما اين روز ها كمى تعللش بيشتر شده. مغزم همانطور كه روزنامه هاى زندگى ام را داخل قفسه ميچيند، از من سوالميپرسد:
( جوابى نميگيرد. )
+ اين روزا يكم پير شده. دير ميرسه . اما مياد.
( مغزم همانطور كه به چيندن مشغول است؛ ادامه ميدهد. )
+ خودش گفته بود كه مياد!
( سپس انبارى خاطرات را ترك ميكند.)
بوى نم خاطرات از لا به لاى روزنامه هاى زندگى ام كه روى هم انباشته شده، بلند ميشود. صداى خنده مادرم مى آيد. قلبم آرام ميگيرد. بعد از آرام شدن، قلبم از درب انبار وارد ميشود. پنجره چوبى نيم سوخته قديمى كه ساليان زيادى است باز نشده را، باز ميكند. افكارمبهم ميريزد. من از زير سايه سنگين افكارم، وارد دنيا واقعى ميشوم. قلب، قدم قدم به من نزديك ميشود. صداى تپش هايش، روزنامه هاى باطله خاطراتم را روى زمين ميريزد.
+ آره. گفته كه مياد. مياد و سرنوشت من رو از سر مينويسه.
+ اگر مرده باشه، اونوقت بايد چكار كنيم؟ ميشه مگه بدون اون زندگى كرد؟
+ مداد دارى؟
+ نه ميخوام گودو رو زنده كنم.
+ نه! ميخوام شهر رو از آشوب نجات بدم.
+ ميخوام منتظر بمونم.
+ نه! منتظر خودمم كه بيام و خودمو نجات بدم.
( قلب سرش را تكان ميدهد و از انبار بيرون ميرود. او با خودش شروع به صحبت ميكند. )
+ بايد انتظار رو بندازم توى آتيش تا بسوزه. بدون گودو زندگى معنا نداره. با اونم نداشت. فقط خودمون رو گول ميزديم. استرس دارم. انگار ياد نگرفتم بدون گودو زندگى كنم. زندگى سخت تر شده. اما وقت ناله نيست. بايد بنويسم . چى رو بنويسم؟ مگه نوشتن بلدم؟ بايداز يه جا شروع كنم.
يكى از روزنامه هاى مهم را برميدارد. نگاهى مى اندازد و نوشتن را ناگهان فرا ميگيرد. روزنامه ها را از قفسه ها جمع ميكند. همه را درميانه انبار تلنبار ميكند. ناگهان، همه روزنامه ها را به آتش ميكشد. او نظاره گر سوختن ميشود. پس از خاموش شدن آتش، برگه جديدىبر ميدارد تا روزنامه اى بنويسد. شروع به نوشتن ميكند. زندگى از سر گرفته ميشود.
گودو از دور او را نگاه ميكند و لبخند ميزند. از آغاز او نظاره گر داستان بوده، اما نزديك نشده تا درسى دهد. سپس او، كوله بارش را بهدوش گذاشته و راهى ميشود تا به فرد ديگرى سر بزند.