پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

بشقاب پرنده

زنگ آخرِ آخرین روز سال تحصیلی به صدا درآمد. با چندتا از هم‌کلاسی هایم در مسیر مدرسه به خانه بودم. برعکس همه سالهای قبل، این بار اصلا خوشحال نبودم. مدام به این فکر می‌کردم که از پس فردا امتحانات نهایی شروع می‌شود و من بدترین سال تحصیلی‌ام را پشت سرگذاشته‌ام. با همین مقداری که تا الان، درس‌ها را بلد بودم، احتمالا هیچ کدام از درس‌ها را نمی‌افتادم. ولی مسئله این بود که نمره‌های امسال، در کنکور تاثیر می‌گذاشت و کلی از بقیه کنکوری‌ها عقب می‌افتادم. حواسم به رفقایم نبود؛ وقتی به خودم آمدم، دیدم هیچکدام‌شان همراهم نیستند و تنهای تنها شده‌بودم. سر کوچه بن بست امید رسیدم. منزل ما تنها خانه‌ی این کوچه بن‌بست است. انتهای کوچه، دست چپ. همین‌طور که به در خانه نزدیک می‌شدم. سرم گیج رفت. چشم‌هایم خوب نمی‌دید و حس می‌کردم درِ خانه، دورتر و دورتر می‌شود. روی زمین افتادم.

سرم را که بلند کردم هوا تاریک شده بود. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم که ناگهان یک بشقاب پرنده حلبی نورانی، چرخید و چرخید و جلوی پایم فرود آمد. تقریبا اندازه یک سینی بزرگ طلایی بود و به شدت می‌درخشید. اطراف را نگاه کردم. ولی کسی را ندیدم. بشقاب پرنده راه خانه را بسته‌بود. آمدم پایم را رویش بگذارم و رد بشوم که بلند شد و من را روی زمین انداخت. ترس، تمام وجودم را فراگرفته‌بود. بشقاب پرنده بلند شد و روی سرم ایستاد. نوری روی سرم انداخت و دوباره بیهوش شدم.

...

مادرم با چادر گل گلی‌اش بالای سرم بود و با صدای بلند صدایم می‌زد. خواهرم را صدا کرد که آب بیاورد و روی صورتم بپاشد. بلند شدم و متوجه شدم پدرم، وقتی از اداره برمی‌گشته من را دیده و داخل حیاط آورده‌است.

صورتم را خشک کردم. همه می‌گفتند "چه اتفاقی برایت افتاده؟". من مانده‌بودم چه بگویم. چه کسی باور می‌کرد یک بشقاب پرنده به من حمله کرده‌است. چیزی نگفتم. اگر هم می‌گفتم هم هیچ کس باورش نمی‌شد این چند دقیقه بیهوشی، برایم چقدر طول کشیده است.

واقعیت این بود که موجودات فضایی من را بردند و همه اطلاعات لازم برای گرفتن مدارک دیپلم و لیسانس و دکتری را در چند ثانیه به من یاد دادند. این چند ثانیه برای من چندین سال طول کشیده‌بود.

...

امروز روز آخر امتحانات نهایی است. دو امتحان را به عمد یک نمره کم نوشتم؛ که کسی شک نکند تقلب کرده‌ام. بقیه را مطمئنا بیست می‌شوم. بالاخره روزی بزرگ می‌شوم. همه مدارج تحصیلی را با بهترین نمره ها طی می‌کنم. دکتری می‌گیرم. و این داستان بشقاب پرنده را برایشان تعریف می‌کنم. شاید آن روز، آنها باور کردند. فعلا این قصه باشد میان من و خدایم.

داستانتخیلکنکوربشقاب پرندهامتحان
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید