همه به من علاقه داشتند. درآغوشم میکشیدند و کنارم عکس میگرفتند. از همه بیشتر بچهها، که اطرافم میچرخیدند و بازیگوشی میکردند. اما همهی اینها فقط تا ساعت سه بعدازظهر اتفاق میافتاد. بعد از آن میشدم آدمی معمولی در پیادهروها و معابر شهر. دیگر نه در خیابان، مترو و یا اتوبوس، کسی توجه خاصی به من نمیکرد.
دقیقا مثل "پرنسس فیونا" –معشوقهی شِرِک- شدهبودم و تنها تفاوتمان غیر از اینکه من مرد بودم و او زن، این بود که او پس از غروب آفتاب تبدیل به دیو میشد و تا طلوع آفتاب اینگونه میماند ولی من بعد از ساعت سه تبدیل به فردی معمولی میشدم و باید تا فردا صبح صبر میکردم تا دوباره مورد توجه قرار گیرم و محبوب دلها شوم.
این داستان هر روز من شدهبود. طلسمی نه در زمان افسانههای کهن بلکه در همین زمان معاصر.
به خاطر او که تمام دنیایم بود این طلسم را پذیرفتهبودم اما صد افسوس. هیچوقت او را در زمان محبوبیت خودم نمیدیدم. او همیشه بعد از ساعت سه رخی نشان میداد. درست زمانی که معمولی بودم و به چشمانش نمیآمدم. چشمانی که میدان مغناطیسی بسیاری قوی را درونش داشت و همه چیز را به خود جذب میکرد. جذبش که میشدی باید به سرعت از آن رهایی مییافتی تا مبادا پلک زدنش را ببینی. چون باعث نابودیات میشد. من که هر دفعه دو ردیف مژگانش، همچون لشگریانی به خونِ هم تشنه برهم مى كوبيدند، میمُردم و دوباره زنده میشدم.
کاری برایم پیدا نمیشد جز اینکه این لباس زرد رنگ "توییتی" را بپوشم و کنار درب این رستوران مجلّل مشتریها را سرگرم کنم. از پشت چشمهای این لباس حس میکردم دیگران دوستم دارند و برایم احترام قائلاند. آن را که از تن درمیآوردم میشدم فردی بدون احساس.
کسی کاری به کارم نداشت. شاید اگر روزی به این رستوران میآمد میتوانستم از پشت این لباس چهرهاش را یک دلِ سیر ببینم. به چشمانش خیره شده و در آن غرق شوم بدون نیاز به هیچ غریق نجاتی. آن روز بهترین روز زندگی من میشد. میایستادم روبهرویش و پشت صورت این لباس مسخره قایم میشدم و زل میزدم به چشمانش. احتمالا مدتی که میگذشت، رییسم میآمد دم در و اخراجم میکرد. تصور میکنم که این، بهترین نوع اخراج شدن باشد.
شاید اگر آن روز برسد، و حتی جناب رییس هم مرا اخراج نکند دیگر خودم از اینکار لعنتی استعفا بدهم و تا آخر عمر نقاشی کنم. همان دو چشمی را که یک دلِ سیر دیدهام و اگر به آنها خیره مى شدی ذوبت میکردند.