پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

سیبیلوی خوش قلب

تازه با هم کمی آشنا شده بودند و خو گرفته بودند که بی اختیار سوار یک ماشین شد آن هم عقب ماشین و بین شان فاصله افتاد. با حسرت از شیشه عقب چشم به بیرون دوخته بود و احساس تنهایی سرار وجودش را فراگرفته بود.

بالاخره ماشین در مقابل منزل راننده متوقف شد. راننده ماشین را خاموش کرد، پیاده شد و درها را بست.

با شنیدن صدای بسته شدن درِ خانه ی مرد راننده دوباره آن حس تنهایی به سراغش آمد.

ساعت ها در خاطراتی که در کنار دوستانش برایش رقم خورده بود غرق شده بود اما ناگهان با صدایی از قسمت جلوی ماشین به خودش آمد. صدا فقط از جلو نبود، صداهای عجیبی هم از صندوق عقب می شنید!

صدای خروپف ها تعجبش را برانگیخت و از ترس تا صبح تکان نخورد و بیدار ماند.

صبح نزدیک طلوع آفتاب مرد راننده برگشت و در ماشین را باز کرد، سوار ماشین شد و حرکت کرد.

از اینکه راننده توجهی به او نداشت بسیار عصبانی بود.

ماشین کمی جلوتر از یک مغازه قضابی متوقف شد. مرد ماشین را خاموش کرد پیاده شد و در را بست.

او را زیر نظر داشت تا به در مغازه رسید و کلید را به در انداخت و وارد شد.

با گذر ساعت ها و بازنگشتن مرد راننده همچنان می خواست بداند که صداهایی که دیشب از جلوی ماشین و صندوق عقب میشنید برای چه بودند. اما با گرمای نور آفتاب به خاطر بی خوابی دیشب ناخواسته به خواب رفت تا اینکه با صدای روشن شدن ماشین از خواب بیدار شد.

احساس میکرد تا چند روز باید همین وضعیت را تحمل کند که ناگهان متوجه شد پشت چراغ قرمز دیروزی رسیده اند. ناگهان مرد که حالا می دانست قصاب است، شیشه را پایین داد و اسکناسی را به دخترک دستمال فروش داد. باورش نمیشد، حالا دوباره کنار دوستش بود. پشت شیشه های عقب ماشین مرد قصاب...

قصابقسی القلبرقیق القلبداستانکدستمال کاغذی
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید