كنكورش برعكس من، عالی شد. پزشكی دانشگاه شهيد بهشتی تهران.
مسابقات كشوری بوكس هم شروع شده بود و توی خيالم اول میشدم. بعدش هم مسابقات جهانی و تلويزيون، قهرمان ملی و افتخار، شهرت، محبوبيت و...
"روترو كم میكنم خانم دكتر. اصلا چيزی كه زياده دكتره. هرکی از ننش قهر میكنه میره دکتر میشه. اوني كه كمه قهرمانه."
تا نيمه نهايی بالا آمدم. اما ديگر نتوانستم دوام بياورم. دلم بی تاب بود واسهی يك بار ديدنش. "بازهم میرم، حتی اگه اخم كنه و نفرتشرو تو صورت ورچيدش نشونم بده." اينبار حرفهايم را توی يك نامه نوشتم برايش كه اگر خواست بازهم در برود، به زورهم كه شده، نامه را بهش بدهم تا آخرين حرفهايم را بداند. شايد دلش به رحم آمد. آخر برايش نوشته بودم كه ديگر شده همه كَسام و بدون او نميتوانم.
رفتم دانشگاهش. بالاخره پيدايش كردم. از دور میپاييدمش. بين يك گروه قاتیپاتی از دخترپسرهای همكلاسیاش سنگين و متين راه میرفت. مثل سارای خودم. اما از چادرش خبری نبود. داشتم ديوانه ميشدم. با خودم حرف میزدم. "مگه چند وقته اومدی دانشگاه؟ به چادرت هم عين من وفا نكردی؟" رفتم جلو. ديگر سختم نبود. ديگر با نگاه كردن بهش دلم تالاپ تالاپ نكرد. صدايش زدم "دخترخاله". با همان لبخند قشنگش برگشت و مهربان توي چشمهايم نگاه كرد. "سلام علي آقا. خاله و شوهرخاله خوب هستن؟" آرام شدم. اصلا يادم رفت چادرش را درآورده. با هم آمديم بيرون دانشگاه. خركيف شدم از اينكه بازهم دارم کنار او راه میروم. ياد آن روز كه شلهزردها را با هم پخش ميكرديم افتادم. تا آمدم بگويم "يادته اون...؟" به من گفت "اينجا چیكار ميكنی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ چهجور، با چه زبونی بهت بگم كه ولم كنی؟! چی فكر كردی با خودت؟ اون بازیهای بچگیرو جدی گرفتی؟! اونها فقط بازی بود، منهم فقط يه بچه بودم. بفهم!".
همينطور رگباری میزد. هوك چپ را نزده، راستیاش توی صورتم بود. بازهم عين همان 14 سال پيش مثل ماست وا رفتم. اما او بازهم میزد. "من و تو چه ربطی داريم بهم؟ يه نگاه به خودت و اون دماغ پهن شده تو صورتت بنداز. يه نگاه هم به من و اين دانشگاه! چه سنخيتی داريم با هم؟ چرا نمیفهمی؟ اينقدر دركش برات سخته؟! برو دور و بریهات رو ببين. زناشون رو ببين. حتما باكلاسترينشون ديپلم هم نداره. اميدوارم مجبور نشم دفعه بعد اين حرفها رو جلو همكلاسیهام بهت بگم."
دلم زخم برداشت. براي ادامهی مسابقه رفتم و هرچه حرص داشتم، سر حريف خالی كردم. با سه تا مشت اول ازهم پاشيد. يك لحظه توی مردمكش، عكس خودم را ديدم كه مثل گرگ وحشی به او حمله میكردم. تازه متوجه شدم چهرهی ترسيدهاش، زير مشتهايم چقدر ترحمبرانگيزست! افتاد زمين. بلافاصله با برانكارد بردنش بيرون. داور هم دستم را برد بالا اما حس خوبی نداشتم. خالی كه نشدم هيچ، بدترهم شدم.
حريف فينالم بدجوری از برد قبلیام كُپ كرده بود. وقتی آمد توی رينگ، گيجی و رنگ پريدهاش تابلو بود. هرچه مربیاش میگفت، انگار نمیشنيد. زل زده بود به دستكشهايم. شايد داشت به اين فكر میكرد كه با چند ضربه میاندازمش.
جمعيت زيادی نيآمده بود اما همهشان مرا تشويق میكردند. طلا توی مشتم بود، اما دلم زخم داشت. آرام نمیشد با اين چيزها. گاردم را آوردم پايين ولی طرف آنقدر ترسيده بود، جرات زدن نداشت كه نكند عصبانیام كند. يكیدو تا را تستی با ترس و لرز زد. كمكم شير شد. گاردم بازِ باز بود. هرچه بيشتر میزد زخم دلم بيشتر يادم میرفت. اما ضربههايش زهر كافی را نداشت. با كف دست زدم توی صورتش و هلش دادم. سرش را همينطور پايين نگه داشتم تا خوب عصبانی شود. داور جدایمان كرد و به من تذكر داد. مثل اينكه نقشهام گرفتهبود. اعصابش خرد شد و مشتهايش جان گرفت. همان ضربهای كه منتظرش بودم داشت میآمد اما يككم انحراف داشت. سرمرا آوردم توی مسيرش تا بينیام درست در راستايش قرار گيرد. "شپلق". آخرين چيزی كه شنيدم صدای خرد شدن استخوان بينیام بود. آرام شدم.
چشمانم را كه باز كردم توی بيمارستان بودم و مادرم داشت با تسبيح بالاي سرم ذكر ميگفت. يك پرستار آمد بالای سَرم. گفت "نوبت عملت١٠ ساعت ديگهست". يك ربع بعد آمد و يك آمپول خالی كرد توی سِرُمام.
سارا و خاله با دستهگل آمدند عيادتم. آقای رييس بخاطر پيداكردن جاپارك برای ماشينش، دير تر با چند كيلو موز رسيد و گفت "داماد گلم! چه كردی با خودت؟"
#پایان_قسمت_سوم