یک دفتر، از این دفترهای شیک با برگههای کاهی و جلد گلگلی گذاشتی میان دستهایم. چشمهای متحیرم را که دیدی، برای اولین بار، فقط برای من، فقط برای من لبخند زدی و گفتی: «تولدت مبارک همکلاسی». تا اینجای ماجرا، عاشقانه بود و من شاید، خوشبختترین پسر دانشکده که پس از چهار سال از «شما» نه، از «تو» کادو میگرفت. یک جمله هم در ادامه تبریکت گفتی: «الان مهره، تا ۲۵ فروردین شیش ماه وقت داری این دفترو از شعرای قشنگت پر کنی و به عنوان کادوی تولدم بهم پس بدی! چطوره؟!»
آن روز یواشکی رفتم توی یکی از کلاسهای دانشکده و دفتر خالی را گذاشتم روی قلبم و به شاخه خشک و برگهای زرد درختهایی که از بیرون، توی کلاس را سرک میکشیدند زل زدم. راستی واقعا چرا باید برای عاشق شدن، پاییز فصل خوبی باشد و بهار نباشد؟ دلیلی جز این دارد که این برگهای زرد قرار است بگویند: «ما هم عاشق شدیم و به این روز افتادیم؟» بله، تمام برگهای زرد و نارنجی همین را درِ گوشم گفتند و من نشنیدم.
فقط صدای «تو» توی گوشم بود. از آن روز اما، هروقت از جلوی درختهای خشک پاییز رد میشوم، سرم را از شرم پایین میاندازم. میدانی چرا؟ چون «تو» من را با همان یک جمله و یک دفتر رها کردی میان سوز سرد پاییز. دقیقا دو ساعت بعد که یکی از دخترهای کلاس، عکس من و تو را درحالی که یک دفتر میان دستهایمان بود برای مسخره بازی گذاشت روی گروه تلگرامی کلاس، یک جمله گفتی و همه چیز را به هم ریختی: «این حرفا چیه؟ من میخوام امسال به همهتون یدونه از این دفترا کادو بدم که بعد لیسانس، یه یادگاری ازتون داشته باشم». تازه فهمیدم قضیه دفترهایی را که چندماه است زیر دست چندتا از پسرهای کلاس از جزوه و نقاشی پر میشود چیست! لعنتی؛ تو به همه آنها به همین دقت، به همین زیبایی، به همین ظرافت لبخند زدهای؟ تو به همه آنها گفتهای «تو» و آنها هم همینطور؟
من مطمئنم تمام شاعرها و تمام نویسندههایی که شعر یا داستان عاشقانه میبافند عاشق نیستند. من مطمئنم! کدام سلول از مغز یک آدم عاشق، یک آدم عاشق که با همچون «تو»ای، همچون «تو»ی «بیعشقی» طرف باشد، میتواند با خیال تخت شعر ببافد و بریزد روی کاغذ؟ از آن روز دفترت خالی ماند تا دقیقا دو هفته قبل از تولدت. دو هفته قبل از تولدت بود که همه سلولهای خسته و جنگزده مغزم، تظاهرات کردند تا دستهایم را مجبور کنند به نوشتن. نوشتم. تمام این چهار سال را نوشتم. تمام این چند ماه آخر را نوشتم. فقط اسم آدمها و مکانها و تاریخها را عوض کردم. وقتی خواندیش، نیمهشبی بود، دوباره یک جمله گفتی و از رویم رد شدی. نوشتی: «بهترین داستان عاشقانهای بود که تا حالا خوندم! من تو انتشاراتی آشنا دارم، اجازه میدی براش بفرستم؟»
بخدا عزیزم؛ «بیعشقی» از «بیشعوری» بدتر است. حالا که کتابم شده پرفروشترین کتاب سه ماه اخیر، به انتشاراتی اصرار کردم این مقدمه را در ابتدای چاپ ششماش بنویسد. البته به همراه خبر دومی که روز تولد ۲۳ سالگیام دریافت کردم و باعث شد هیچکس چهره نویسنده این کتاب را نبیند: «جواب آزمایش مثبت و سرطان پوست»
بیعشقِ من، نمیدانم چاپ ششم کتابم را میخوانی یا نه، ولی اگر تا چند ماه آینده خبر مرگم به دستت رسید، بدان سرطان من را از پا درنیاورد.