ویرگول
ورودثبت نام
پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

سه‌روز قبل سی‌وپنج سالم شده بود

تو هم مث بقیه فکر می‌کنی. برام مهم نیس. سی‌ساله برام مهم نیستین. فرق من با شما اینه که گذشته‌م مث آینه جلوتونه. شما نه، هر غلطی کردین، روش یه نماز خوندین، خدا هم که آبرودار، نگه‌تون داشته تا الان. ولی به تو می‌گم چرا الان ابی‌رقّاص جانماز آب می‌کشه. دلم نمی‌خواد دیگه وقتی از کافه‌ت بیرون می‌رم، پشت سرم کثافتای زندگی‌مو جار بزنی. هیس؛ هیچی نگو.

هم‌صنفام بعد انقلاب یا دررفتن، یا از تو جوب جمع‌شون کردن. من ولی راه در روی نهضت‌و بلد بودم. برا خودم باندی داشتم. سوسَن جور می‌کردم، هررنگ و قیمت. حتی واسه دومَن‌ریشوهایی که الان فراری‌ان. مشروب از درز بشکه‌های انبارم چکه می‌کرد. جنس و مواد چرک لای ناخُنام بود. هر کثافتی تو سیاهه اعمالم بود جز اخاذی. آبرو مهمه برام. اما شغلم مجلس‌گردونی بود. برا همین به‌م می‌گفتن ابی‌رقّاص. مشتریامم از تو همین عروسیا و پارتیا شناس می‌کردم.

سه‌روز قبل سی‌وپنج سالم شده بود. یکی‌دوماهی می‌شد که حس می‌کردم یه جای کار می‌لنگه. زود می‌بُریدم. خسته می‌شدم. تو آینه، اون چندتا موی سفید رو شقیقه‌هام جذاب‌ترم می‌کرد. اما از پیری وحشت داشتم. اون روز عید بود و نون‌مون تا کمر تو روغن. همیشه روزی یه مجلس قبول می‌کردم اما اون روز دوتا.

شاید می‌خواستم اثبات کنم هنوز قوّت جوونی تو کمرم هست برا قر دادن. مجلس اول یه پارتیِ خراب بود تو لواسون. سگ‌مستی کرده بودن و مث فنر بالاپایین می‌پریدن. نَفَسم همون‌جا برید. ولی خودم‌و رسوندم به دومی‌ش. عروسی بود. بچه‌ها دم و دستگاه‌و ردیف کردن. یه آبی زدم سر و صورت‌م و مث همیشه تهِ استکان تلخی انداختم بالا که حالم سر جاش باشه. مجلس گرمی بود. زن و مرد قاطی بود ولی خراب نبودن. چی می‌گن؛ یه شب و هزار شب و از این داستانا.

اواسط مجلس بود. ناصر نواختن‌و شروع کرد و منم لرزوندن‌و. مث همیشه اول ده‌دقیقه یه‌نفَس می‌رقصیدم. از این سر مجلس تا اون‌ور فِر می‌زدم و برمی‌گشتم. که یهو از لای چینای صورتم عرق سرد زد بیرون. دل و رودم ریخت به هم. خودم‌و نگه داشتم و همون‌طور که می‌لرزوندم به ناصر علامت دادم که تمومش کن ولی کره‌خر هیز داشت دید می‌زد. دقیق یادمه؛ بین میزای زنا بودم. یه لحظه رفتم پایین و بالا نیومدم. دنیا چرخید دور سرم. با صورت چسبیدم کف زمین. بخدا بین اینایی که جمع شدن دورم داشتم دنبال عزراییل می‌گشتم. دهنم قفل شده بود. نفسم بالا نمی‌یومد.

به چشمای تک‌تک دوروبَریام با چشم التماس می‌کردم. که چشمامم یه جا قفل شد. دقیقا زیر پای یه پیرزن چادری افتاده بودم که رو ویل‌چیر نشسته بود و با اون چشای معصومش نگام می‌کرد. چشام چرخید رو لباش که داشت تکون می‌خورد. انگار تو سالن فقط من بودم و اون. یه وردی خوند و فوت کرد سمتم. نفسش بوی شب‌بو می‌داد. یه لحظه ننه‌م اومد جلو چشام. همیشه قبل از امتحانای مدرسه، می‌شست روبروم، یه چیزایی می‌خوند و فوت می‌کرد تو صورتم. چشام بعد ده سال که از رفتن ننه‌م می‌گذشت دوباره خیس شد.

نفهمیدم کجا بردنم. فقط چشامو بسته بودم و زارزار گریه می‌کردم. به ناصر گفتم تو ماشین تنهام بذاره. یه ساعت عر زدم. نمی‌فهمیدم چرا. ناصر و بقیه هم نفهمیدن. فقط گفتن ابی روانی شده. سکته ناقص کرده. دوروبَرم یواش‌یواش خالی شد. انبار مشروب‌و آتیش زدم. جنسا رو ریختم تو رودخونه. مال و منال‌مو فروختم و دادم به زیردستا.

فقط دو دست لباس برام موند و یه زمین تو شمال که ارث بابام بود. ده ساله که پیرمردای مسجد راضی شدن خونه خدا رو کثیف کنم. یه وقتایی تو نماز فقط از بالایی می‌خوام یه بار دیگه اون نفس بخوره تو صورتم. من جنس‌شناسم. جنس اون ناب بود.

نفسمشروبداستاننمازتوبه
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید