پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

مروارید قرمز

روی صندلی عقب تاکسی نشسته ام. منتظرم مردی که کنار ماشین ایستاده سوار شود تا برویم. اما مرد با نگاه مهربانی که به چهره‌اش نمی‌آید، احتمالا نامزدش را که حالا روی صندلی جلو مستقر شده بدرقه می‌کند. توی چشم‌های مرد ریز می‌شوم. انتهای‌شان بغض می‌بینم. یک کشیدگی خاص روی گونه‌هایش به وجود آمده که فقط هنگام خداحافظی از یک عزیز، اجزای صورت آدم را به هم می‌ریزد.

نمی‌دانم بدرقه یک نفر، هر چه قدر هم عزیز، از میدان انقلاب به سمت شهرک غرب چقدر می‌تواند مهم باشد که مرد را با آن جدیتش این‌طور شکسته کرده. مرد آرام در جلوی ماشین را می‌بندد. احتمالا زیر لب به نامزدش می‌گوید کمربندت را ببند که دختر بعد از چند بار سر تکان دادن در حال بستن آن است. در تمام این احوال چشم‌های مرد را می‌بینم که به جایی خیره شده و شفاف‌تر می‌شود. احتمالا به چشم‌های دختر.

چشم‌های خودم را هیچ‌وقت بی واسطه ندیده ام. ولی مطمئنم وقتی خیره بودند به چشم‌های نفیسه، وقتی دستش را بیرون از پنجره مینی‌بوس آورده بود و گرفته بودم، مطمئنم چشم‌های من هم خمیدگی خاصی داشت. هم بغض داشت و هم سعی می‌کرد بخندد که آن قطره‌های لعنتی که از آن روز هنوز با چشم‌هایم مانده، از بین پلک‌ها بیرون نریزد.

اما مثل این مرد، آن‌قدر حرفه‌ای نبودم که اشتباه نکنم. چشم‌هایم را از چشم‌هایش برداشتم. و اشتباهم همان لحظه بود. سرم را پایین آوردم تا بوی دست‌هایش را دوباره نفس بکشم. لب‌هایم را آرام گذاشتم روی لطافتی که تا عمر دارم تکرار نخواهد شد. و همان لحظه که لب‌هایم از میان انگشتانش جدا شد، چند قطره اشک سر خورد و ریخت کف دست نفیسه. دستش را، انگار چند دانه مروارید گران‌بها میانش باشد، گرد کرد. کمی به اشک‌ها نگاه کرد. مشتش را آرام بالا آورد و مروارید‌ها را پخش کرد روی صدف چشم‌هایش. رگ‌های صورتش را دیدم که از فشار گریه می‌خواست منفجر شود. چشم‌هایش را بست، لب‌هایش را گزید و با حرکت مینی‌بوس دست‌های‌مان جدا شد.

چند روز بعد، دقیقا همان لحظه که از گاز تند شیمیایی، چشم‌هایم برای همیشه پر از مروارید شده بود و توی بیمارستان، یکی‌یکی می‌شماردم‌شان، یکی خبر داد که مینی‌بوسی در جاده خوزستان-تهران، هدف اصابت خمپاره‌ای قرار گرفته و دیگر صدفی برای آرام گرفتن مرواریدهایم نیست.

چشم‌هایم را می‌بندم و سرم را می‌گذارم روی صندلی عقب ماشین. دستمالی از جیبم در می‌آورم و گوشه چشمم را پاک می‌کنم. چه کسی باور می‌کند یک گاز شیمیایی ساده بتواند سی و چند سال مروارید تولید کند؟ دستمال را می‌گذارم روبروی نفسم. بوی عطر دستش سرفه‌هایم را بند می‌آورد.

جنگبمب شیمیاییعشقچشممروارید
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید