همینكه از پلههای قطار پایین آمدیم تمام وجودم یخ زد. اینقدر هوا سرد بود كه اكثر بچههای اردوی دانشگاه، همراه مسئولین به محل اسكانمان در خیابان دانش رفتند، فقط من و حمید و طه خیلی جوگیر بودیم و تصمیم گرفتیم برویم حرم. توی قطار كه بودیم طه و حمید خیلی بحث سیاسی میكردند یكی از حقوق نجومی میگفت و دیگری از املاک نجومی. بحث آنقدر بالا گرفت كه اعصاب همهمان خرد شد. قرار گذاشتیم تا آخر سفرمان بحث سیاسی ممنوع باشد.
از بابالرضا وارد شدیم و از صحن قدس وارد صحن گوهرشاد شدیم. با لرز شدیدی كه از سرما و برف گرفته بودیم، به سختی كنار حوض نشستیم و وضویی گرفتیم تا وارد حرم شویم. كفشهایمان را به كفشداری تحویل دادیم و رفتیم روبروی ضریح بنشینیم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود كه حمید با شانهاش به طه تشری زد و گفت، حیف كه حرف سیاسی ممنوعه. خودت صحنه را ببین، من دیگه حرفی ندارم.
طه دهانش باز مانده بود، یكی از مسئولینی كه فسادهایش نقل صحبتهای قطار بود. لباس خادمی پوشیده بود و روی فرشی كوچك ایستاده بود تا زوار را راهنمایی كند. مردم هم دیگر حواسشان از ضریح پرت شده بود؛ همه داشتند راجع به خانواده رییسجمهور صحبت میكردند و عكس میگرفتند.
از پشت دستم را گذاشتم روی شانههای طه و حمید؛ با كنایه و لبخند تلخی گفتم با هم دعوا نكنید فایده ندارد، شكایت تان را پیش امام رضا ببرید.