پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۱ دقیقه·۶ سال پیش

معجزه

در می‌زند. اجازه می‌خواهد تا وارد شود. اجازه می‌دهی. تا وارد می‌شود گذشته‌اش را فراموش می‌کند. فراموش می‌کند که چه چیزهایی از تو گرفته و چه قول‌هایی داده و به هیچ‌کدام‌شان عمل نکرده.

وقتی می‌گذاری وارد شود همه‌ی این‌ها را فراموش می‌کند و می‌شود طلب‌کارترین.

مطلوب و مقصودش را می‌دانی اما به زبان می‌آورد. نگاهش می‌کنی.اصرار می‌کند. نگاهش می‌کنی. بغض می‌کند. نگاهش می‌کنی. زار می‌زند. نگاهش می‌کنی. خسته می‌شود. از خانه‌ات خارج می‌شود. خیال می‌کند خانه‌ات همین چهارضلعیِ مُشَبّک است.

دست‌اش را می‌گیری و به سمت حیاط‌ها روانه‌اش می‌کنی ولی خیال می‌کند به اختیار خودش قدم برمی‌دارد. از هوای صحن و سرای‌ات نفس می‌کشد. جانی دوباره می‌گیرد. می‌خواهد مثل کبوترها پرواز کند ولی جَذبه‌ای فیروزه‌ای رنگ او را به سمت خود می‌کشد. کنار حوض می‌رود. ناخودآگاه به سمت همان جَذبه‌ی فیروزه‌ای می‌ایستد. خم می‌شود. سپس به زمین می‌افتد و دوباره بلند می‌شود و دوباره...

از قدم‌هایش معلوم است که سبک‌تر شده. دوباره به سمت خانه‌ات می‌آید. آرام‌تر حرکت می‌کند. به تو نگاه می‌کند و تو لبخند می‌زنی. او هم لبخند می‌زند. مطلوب‌اش را فراموش نکرده ولی چیزی درباره‌اش نمی‌گوید. نزدیک‌تر می‌آید. دستش را در شبکه‌های ضریح می‌اندازد. حالتی دست می‌دهد شبیه نام تو. "رضا". خودش را به تو می‌سپارد و تنها حسی که دارد رضایت است. رضایت به هرچه تو رقم بزنی.

نمی‌دانم چرا فقط بینا کردن کورها و راه رفتن فلج‌ها را معجزه حساب می‌کنند. تو چون موسی، عصا را به اژدها تبدیل نمی‌کنی. تو اوباش را "عارف" می‌کنی. که این همان مرده زنده کردن عیسی است بلکه بالاتر.


صبح علی الطلوع گدا بر تو می‌گذشت /////// نزدیک صبح بود که عالیجناب شد


ضریحداستانرضایتامام رضاکبوتر
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید