پرباز | ParBaz
پرباز | ParBaz
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

یک گزارش ناقص

احمدی صبح زود زنگ زد که برای روزنامه فردا گزارش نداریم. با این که شیفتم نبود، ولی دوست نداشتم کار جنگ روی زمین بماند. سه سالی از حضورم در هیأت تحریریه می‌گذشت و به خاطر حضورم در منطقه، شده بودم آچار فرانسه سردبیر.

نُه صبح ضبط پاناسونیک و دوربین زنیتم را برداشتم و زدم بیرون. اولین جایی که همیشه سراغش می‌رفتم بیمارستان طالقانی بود. با این که درودیوار و هوای بیمارستان، تلخ و شیرین جنگ را توی خون آدم جاری می‌کرد اما هربار که می‌رفتم آنجا دست خالی برمی‌گشتم. این بار ولی بسم‌اللهی گفتم و دستم را مشت کردم: «این دفعه می‌گیرم؛ یک گزارش کامل.»

کارم در بخش اورژانس شروع می‌شد. با دوربین شروع کردم به عکس گرفتن. از پرستارها، از لباس‌ها و دیوار خون‌آلود، از دویدن‌ها و از بخش ویژه و مجروحانی که روی تخت‌هایش آرام گرفته بودند. تمام تمرکزم را جمع کرده بودم که هیچ چیز مانع از انجام حرفه‌ام نشود. بالأخره باید یک روزی این احساس رقیق و بچگانه را می‌گذاشتم کنار. حالا وقت مصاحبه بود. روی تخت‌ها دنبال سوژه می‌گشتم که چشم‌هایم جایی متوقف ماند. روی تخت یکی از اتاق‌های شلوغ بیمارستان، برق چشم‌های سبز مجروحی نگاهم را دزدید. آنقدر زیبا بود که بی‌اختیار دستم روی شاسی دوربین رفت. بی‌حرکت خوابیده بود و همکاری می‌کرد. حتی یک بار گردنش را چرخاند و به دوربین لبخند زد. ضبط صوت را روشن کردم.

مشخص بود تازه از بخش ویژه به اتاق منتقل شده. آخرِ حرف‌هایش را می‌خورد. چهار-پنج‌تا سوال ساده برایش کافی بود. همین که توانسته بودم از یک مجروح، روحیه بریزم توی گزارشم، راضی بودم. وقت خداحافظی، چشمم دوباره روی موها و ریش‌های بور و چشم‌های سبزِ سبزش گره خورد. خواستم برایش بهترین‌ها را آرزو کنم. با صدای بلند، طوری که پرستارها بشنوند، گفتم «ایشالا سالم و سلامت با یه زن خوشگل و خوش‌اخلاق مثل خودت وصلت می‌کنی برادر!» نگاهم را چرخاندم تا لبخند زیرزیرکی پرستارها را ببینم. همه یک لحظه متوقف شده بودند. هیچ اثری از لبخند توی چهره‌هایشان نبود. رویم را برگرداندم تا خجالت را روی گونه‌های سرخش ببینم اما چشم‌های خاموشش را دیدم. یخ کردم. سرم را نزدیک صورتش بردم و پرسیدم «حرف بدی زدم؟» چشم‌های پر از اشکش را باز کرد و با همان لبخند شیرین گفت «نه عزیز دلم. موفق باشی».

حرفش که تمام شد، یکی از پرستارها های‌های زد زیر گریه و رفت بیرون. مثل منگ‌ها رفتم نزدیک پرستار دیگر و با اشاره دستم پرسیدم «چی شده؟» چشم‌هایش را پاک کرد و آرام گفت «خراب کردی... نخاعیه...»

دیگر چشم‌های پر از اشکم پشت کادر دوربین چیزی نمی‌دید. از بیمارستان زدم بیرون. با یک گزارش ناقص دیگر...

گزارشخبرنگارجانبازشهیدآسایشگاه
‏یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی | ‏عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم... ‏
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید