Parisa Asadi
خواندن ۷ دقیقه·۱۶ روز پیش

از روزمرگی‌های اخیرم

این روزها واژه‌ی "درد" شده مرکز زندگیم. برام مقدسه. چون میبینم هر جا که از چیزی یا کسی عمیقا رنجیده شدم، برای ایجاد یه تغییر عظیم تو زندگیم بلند شدم و تا وقتی راضی نشدم، دست از تلاش برنداشتم. درواقع من هر چیزی که دارم رو به واسطه‌ی این دردها دارم.
اخیرا هم لازم بود که تمرکزم رو بذارم روی زخم‌های طرد شدگیم. هنوز کلی راه داره. شاید یک پنجم از مسیر رو الان طی کرده باشم. چند روز پیش که قصد کردم بعد سه چهار سال روزه بگیرم، عینا توی بیرون بازتاب درونم رو دیدم و فهمیدم چقدر شفای این زخم‌ها سخت‌تر از چیزیه که بنظر میاد و بیشتر از این حرف‌ها طول می‌کشه. باید تا پوست و استخون نفوذ کنه تا خوب بشه.
به قول اسکات پک "روند رشد، پیچیده و پر زحمت است و در درازای عمر ادامه دارد." منم که عجله‌ای ندارم:)
تا چند ماه پیش، وقتی میخواستم یه چیزی رو درونم تحلیل کنم، اونقدر توی دفترم ازش می‌نوشتم تا به یه نتیجه‌ی مشخص و کمی راضی‌کننده برسم اما به لطف تکنولوژی، یه همراه برای اینجور مواقع پیدا کردم و از چت جی‌پی‌تی کمک می‌گیرم و یه تحلیل درست و حسابی و سریعتر دستم میاد. دم سازنده‌اش گرم.


آقا سید مهدار گله کردن که چرا انقدر اون خودِ منزوی رو نشون میدم تو نوشته‌هام، به طوری که فکر کردن من یه آدم تنها غارنشینِ بی‌کس و کارم. اما اینجام تا بگم زهی خیال باطل!
عرضم به حضورتون که این مدته جز این جدال‌ها و کندوکاوهای درونی و همیشگی، فیلم زیاد دیدم. که البته تا قبل از دیدن نسا و گپ زدن باهاس متوجه نبودم. اما بیشتر از تموم سال‌هایی که خدا بهم هدیه داده، فیلم نگاه کردم. مثل بیل را بکش ۱، کلمبیایی، گنجشک قرمز و سریال آخرین بازمانده از ما. با دومی و آخری خیلی کیف کردم. اگه اکشن و ماجراجویی دوست دارین پیشنهاد میکنم عمیقا.
از نسا گفتم. بالاخره بعد یکی دو هفته دردسر بخاطر تعطیلی‌های برودت هوا، تونستیم شانس زیارت روی مبارک یکدیگر را به دست بیاوریم. دلم براش یه ذره شده بود. این دیدار بعد از مدت‌ها باعث شد این دختر جای دیگه‌ای تو قلبم باز کنه:) چون فهمیدم فارغ از هر چیزی، میتونیم باهم سر موضوع‌های مختلف گپ بزنیم و عمیق بشیم روشون و همدیگه رو درک کنیم. از یه جنسی که چون فقط نسا مخاطبه، امکان پذیره. دیگه بیش از این واژه‌هام یاری نمیکنه.
اولین تایم بعد ناهار رفتیم کلاس اخلاق حرفه‌ایِ بنده. با استاد محبوب من و البته نسا. با اینکه اولین جلسه بود(تقریبا) بازم کلاس جذاب بود بحثش. به دوتا سوال باید جواب می‌دادیم که براتون میذارم دوست داشتین جواب بدین شمام:
1. چهار ویژگی یا منش انسانی را که بنظر شما خوبند و چهار ویژگی یا منش را که بد می دانید بنویسید؟
2. آیا قواعد اخلاقی ای وجود دارند که به اعتقاد تو همه جوامع، علی رغم تفاوت های فرهنگیشان، باید بپذیرند؟ آن قواعد اخلاقی چیستند؟
و بعد سر همین موضوعات گفتگوی جذابی شکل گرفت.
تایم دوم هم رفتیم کلاس فیزیک ۱ نساجان. به جرئت می‌تونم بگم استادشون یکی از جذاب‌ترین و بانمک‌ترین استادهایی بود که دروس حلیاتی تدریس می‌کرد. منم که عاشق فیزیک؛ تا آخر با دقت گوش می‌کردم که چطور قانون اول نیوتن همونی نبود که همیشه فکر میکردم و اون مثال‌های عینی و جذاب فیزیک... آخ که چقدر دلتنگ اون حس و حال و فضای مخصوص فیزیک بودم.(ناگفته نمونه چون مجبور نیستم امتحانشو بدم و آماتور گوش می‌کردم شدت جذابیت ماکزیمم بود😔😂)
انی ویز. اون روز رو باهم گذرونیم و خیلی خوش گذشت. جای همتون خالی.
تو هفته‌ی آخر استراحت بین ترم هم، رفیقم برگشت ایران و اتفاق بس مبارکی بود:))) بعد ۵ ماه دوباره ۳ تایی دور هم جمع شدیم و با ماشینم رفتیم دور دور. *قیافه پوکرم وقتی آهنگای بی‌محتوای فارسی و رپ(از اون جدیدا) پخش می‌شدن رو باید می‌دیدین و بعد با وقتی که آهنگ خارجی میذاشتیم و فرمون توی هوا می‌رقصید مقایسه می‌کردین
به هر حال، شب تولد اون یکی رفیق ماهم، ثمین هم مهمونش بودیم و رفتیم کنسرت رضا بهرام. *ناگفته نمونه که بعد کنسرت تازه طرفدارش شدم😔😂 میدونم عجیبه واستون به روم نیارین.
خلاصه که این مرد یه آدم خودساخته و خوش صدا و خونگرمه که هر چی بگم ازش کم گفتم.
البته تو کنسرت یکم معذب بودم. چون نصف آهنگا رو اولین بار بود می‌شنیدم و مام ردیف اول بودیم و نمیدونم چه قانون نانوشته‌ای بود که مدام با خواننده‌ی عزیز، چشم تو چشم میشدیم و منم بلد نبودم آهنگو بخونم و لبخند فوق ملیح میزدم اصا یه وضعی.
یکی دو روز که گذشت، به خودم اومدم و دیدم که این کنسرت عجب سعادتی بود!

از همون شب
از همون شب


آخرین ماجرا هم به سورپرایز تولد میرسه که وای... من تقریبا اون روز کل شهر رو با ماشین دور زدم. اولش بخاطر حواس پرتی خودم اشتباه رفتم. بعدش بخاطر بهم ریختن برنامه به علت عدم حضور شخص مورد نظر در دانشگاه. قضیه از این قرار بود که میخواستم پارمیدا رو خیلی سوسکی ببرم دانشگاه که ثمین به صورت دوبل، غافلگیر بشه. هم بابت تولدش و هم پلن دانشگاه بردن پاری.
اما وقتی رسیدیم دانشگاه شصتمون خبردار شد که ثمینِ جان، تایم اول کلاسشو نرفته بود و تایم دوم میخواست بیاد.
و بله درست فکر کردید، اون راه طولانی دانشگاه رو دوباره برگشتیم تا دم در خونه بریم دنبالش. خیلی فشار بود ولی می‌ارزید دیگه. به هر حال یه لبخند قشنگ کاشتیم رو لبای رفیق‌مون.


الان که ماه رمضون اومده، روزه رو که بدنم نمیکشه ولی بالاخره استارت نماز خوندنم رو زدم و این شروع که به لطف خدا رقم خورد، توی این چند روز به خوبی، فوایدشو نشونم داده:)
من حدود دو سه سال هر شب و هر صبح، مدیتیشن می‌کردم و روی افزایش تمرکزم بخصوص روی درس خیلی تاثیر داشت. تا اینکه با اون فایل‌ها دیگه ارتباط نگرفتم و مدیتیشن از سبک زندگیم حذف شد.
اخیرا باز تو فکرش بودم که امشب فهمیدم پیداش کردم:) بهترین مدیتیشن برای الان واسه روحم همون نماز خوندنه. به قول امیرعلی نبویان: ریا نشه آقا، ولی با نماز خودمو آروم میکنم.
یمدت مقاومتم سر این بود که خب عربیه و نمیفهمم چی میگم. ولی الان خب، با گفتن هر ذکر و آیه و سوره، معنیش رو به ذهنم میارم تا اون ارتباط قلبی‌ای که می‌خوام شکل بگیره.
بخش موردعلاقم میدونین کجاست؟ بعد نماز و اونجا که سجده کردم و باهاش دردِ دل و ازش تشکر میکنم. فقط انرژی و آرامش خالصه که به روحم تزریق میشه. بهترین سِرُم دنیا:)
دیگه جونم براتون بگه که این مدته سعی داشتم به کارای موردعلاقم بیشتر دل بدم. بخصوص آشپزی. تعریف از خود نباشه ولی یکم تلاش و بیشتر اوقات اونم نمیخواد و طعمش خیلی خوب میشه و همه از مزه‌اش لذت میبرن *به گفته خودشون
یعنی خیالم راحته که اگه مسیر آکادمیک، گلی به سرم نزد، اینور یه چی دارم😂 *بدون اشاره مستقیم بگو ایرانی هستی
دیشب داشتم به هوشی جون(از اصطلاحات پدرِ گرام) میگفتم که دیگه دنیای سلبریتی‌ها و هالیوود بهم حس خوبی نمیده و خیلی درست دلایلشو بهم گفت. به قول عزیزی، کشش عجیبی به آدم‌های اصیل و خوب دارم و همین باعث میشه بوی زننده‌ی شخصیت‌های دروغین، دورم کنه از اون خاطرات خوبی که قبلا داشتم. وقتی هم بیشتر راجع به پشت پرده‌ی دنیای سلبریتی‌ها فهمیدم واقعا حالت تهوعِ روحی گرفتم!!!!



یه چیز دیگه هم از خودم فهمیدم که پذیرفتنش خیلی سخت بود. اما اگه قبولش نمی‌کردم احتمالا بعدا گندهای بزرگی میزدم!
من طی یه سری رفتارهایی که تو یکی از روابط دوستانه‌ام داشتم فهمیدم که ای دلِ غافل. چرا مثل بچه‌ها تصمیم میگیری؟ درواقع یه بچه کله شق درونم هست که اگه بهش بربخوره و لجش بگیره خیلی بد میگیره و اینطوری میشه که یه سری تصمیم بچگانه اتخاذ میکنم. و جالبش اینه بعد چند روز یا یه هفته که از بیرون می‌تونم به قضیه نگاه کنم، کلی گفتگوی درونی دارم که چرا اون کارو کردی؟
استاد محبوب اخلاق حرفه‌ای‌ام، همیشه روی تصمیم‌گیری تاکید زیادی میکنه و میگه ما که در آینده قراره مدیر باشیم حالا چه زندگی خودمون چه یه مجموعه کوچیک یا بزرگ، تصمیمات‌مون خیلی تاثیرگذارن و احتمالا داره با یه تصمیم یه طرف از اون سازمان رو به باد بدیم و اگه من با این ضعف از خودم الان مواجه نمیشدم، بعید نبود در آینده همه طرف اون سازمان یا شرکت رو به باد فنا بدم😂
از طرفی کلی مقاله راجع به تصمیمات کوچیک یا اثر پروانه‌ای یا همون نظریه آشوب هست که خلاصه‌اش میشه قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود. من همیشه به خودم یادآوری میکنم که آینده‌ام، گروی تصمیمات کوچیک و بزرگ الانمه. پس آسودگی آینده به تحمل سختی‌های الان میارزه. خدا خودش گفته پس از هر سختی آسانی‌ست. تا وقتی هم خودش هست همه‌ی سختی‌ها نوشه:)

۱۴۰۳/۱۲/۱۷

این داستان: ونوس و دلبری‌هایش...
این داستان: ونوس و دلبری‌هایش...


پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید