دوست دارم برای همه غریبه باشم.
دوست دارم برم و پشت سرمم نگاه نکنم.
دوست دارم همه چیز رو رها کنم بدون اینکه نگران چیزی باشم.
اینا تمام افکاریان که خیلی وقته تو سرم چرخ میخورن.
و جالب اینه که یه حسِ قویای بهم میگه یه روز به همش میرسم.
اونقدر جاه طلب هستم، که دوباره خواستههام عوض بشن.
اونقدر مودی هستم که یهو بذارم برم. گم و گور بشم.
اونقدر احساسات مختلف درونم میجوشن و منفجر میشن، که تغییر کنم.
که غریبهترین آدم باشم برای آدمای اطرافم.
تهِ تهش شاید همون نویسندهی منزویای شدم که تو خونهش کز کرده و فقط مینویسه و از آدما دوری میکنه.
این منم. کسی که با درکِ بالا و اعصابِ ضعیف شناخته میشه. زودرنج و در عین حال قویِ، عاشقه اما بروز نمیده!
مثل همه کلی اشتباه کرده. اما در تلاشِ حس گناهش رو خنثی کنه. چون هیچکدوم از درداش رو دوا نمیکنن.
مثل تو دلش شکسته، دلتنگه، غمگینه، گاهی خوشحاله و تو پوست خودش نمیگنجه، گاهی زخماش درد میگیرن و درداش از چشماش سرازیر میشن. یه آدم مثل همه و در عین حال یه آدم مثل هیچکس. درست مثل تو و خیلیای دیگه.
داد بزن. هر جا که لازم شد. فریادهای درونت مثل یه بمب اتمی میمونن. وقتی قورتشون میدی فقط درونتو زخمیتر میکنن. پس برو. جنگل، کوهستان، کنسرت، شهربازی، یه جای خلوت که خودت باشی و خودت. حتی بالشت. فریاد بزن و خالی شو از تیزیِ دردهای قلبت.
گاهی میخوای حرفی رو بزنی به کسی اما انقدر بهش فکر میکنی که آخرش منصرف میشی. سکوت رو ترجیح میدی.
گاهی براش مینویسی ولی انقدر ویرایش میکنی که خودتم یادت میره چی میخواستی بگی.
میخوام بگم، حتی اگه همه با رفتارشون بهت گفتن دوست داشتنی نیستی، بازم تسلیم نشو و خودت باش.
بدون سانسور، بدون ترس. بذار حرفات داغ از تنور مغزت بیرون بیان و رو دستِ شنیدارش بشینن. یا گرماش لمس میکنه دستای سردشو، یا میسوزونه و پسش میزنه.
حرفاتو حبس نکن تو زندانِ قلبت. آزادشون کن که آزاد باشی. حتی اگه اون بیرون کسی منتظرِ رها شدنشون از قفس نبود.
درخششِ پیراهنِ پولکی و نقرهای رنگِ دختر، زیر نورهای لوسترِ مجلل کاخ، نگاه هر بینندهای را مجذوبِ خود میکرد.
همهی جمعیت جام به دست، محسورِ نغمهی پیانوی نوازنده شده بودند که ناگهان رعد و برقی زد و آسمانِ شب روشن شد. صدای خوفناکش در میان فشرده شدنِ کلاویهها گم شد و با مرگِ نور، تاریکی در سالنِ بزرگِ کاخ به رقص درآمد.
اما این انگشتانِ نوازنده بود که ماهرانه بر روی کلاویهها حرکت میکرد و مینواخت تا حضار را جادو کند؛ آنقدر که تاریکی نامرئی باشد و صداها موجوداتِ زندهای باشند که میرقصند و میچرخند!
هر چقدر که میگذره و هر چقدر کلماتی شبیه به غیرممکن رو از مردم میشنوم؛ زمزمهی هیچ غیرممکنی برای من وجود نداره رو بیشتر، از خدا توی قلبم حس میکنم!
حسی شبیه به اینکه اگه اونا میگن نه پس قطعا آره!
-به قلمِ پریسا اسدی-