Hello. I'm at your door again. I just needed a friend.
دیدین وقتی اولینبار یه وسیله میخرین فعلا بلد نیستین چطور ازش استفاده کنین و چالشبرانگیزه؟
من وقتی یه دورهای تصمیم میگیرم خودم رو در معرض آگاهی بیشتر و بیشتر قرار بدم، دچار چنین حال و روزی میشم. چون فعلا اولشه و یاد نگرفتم چطور میتونم ازش استفاده کنم و قلق شخصیام چیه، همش میخورم تو دیوار. حالم بد میشه و اونقدر تمرین میکنم و خودم رو توی چالش میندازم که بالاخره یکم توش جا افتاده بشم.
اما برای الان، توی بحرانیترین نقطهی این مسیرم. شبیه به اینه که سرعتم بالاست و کوچکترین لغزش مساویه با نابودی. منم فاصلهی کمی تا یه فروپاشی روحی روانی ندارم.
اما دارم تحمل میکنم. هر بار سعی میکنم ظرفیتم رو بیشتر کنم. دیرتر از نفس بیافتم. دیرتر خسته شم.
از طرفی هم وزنهاش داره سنگینتر میشه. تقریبا هر شب یه مارپیچ خطرناک رو میگذرونم تا صبح بشه و چشمام جاده رو بهتر ببینه. هر شب یک بار ناخودآگاه افکارم سمت باتلاق گذشته میره. یه دور دیگه زخمی میشم و در حالی که دوباره خونریزیِ روحم شروع شده، با اشکهای روی گونههام خوابم میبره و یک روز تازه شروع میشه.
دوباره روزها تلاش میکنم و در تکاپوام. از خودم راضیام. تا یه ساعت مشخصی خونهام و توی اتاقم زمانم رو میگذرونم و با تنهاییم میشینیم کتاب میخونیم و پادکست گوش میکنیم. خیلی خوش میگذره. تا اینکه سر زمان معینی که انگار کل خانوادم بهش شرطیایم، میگیم وقت بیرون رفتنه.
دو شبه با مامانم یه مسیر رو پیادهروی میکنیم و باهم صحبت میکنیم. دوتامون هم آدمی هستیم که گوش دادن رو ترجیح میدیم اما همصحبتهای خوبی برای همیم. یکم از روزمرگی حرف میزنیم، یکم گله میکنیم و بعد شکایتهامون رو تبدیل به طنز تلخ میکنیم و میخندیم. یکم از آرزوهامون میگیم و ساعت رو چک میکنیم تا ببینیم چند دقیقهست پیادهروی میکنیم.
نمیدونم چرا اکثر مواقع دربرابر میل حرف زدن راجع به دغدغههام، با خانوادم مقاومت میکنم اما امشب بالاخره به مامانم گفتم که چقدر تلخه این حقیقت که رفته رفته منو دوستام درگیر میشیم و ازهم فاصله میگیریم و زمان کمتری رو میتونیم باهم بگذرونیم. (جوری که خاطراتمون شبیه یه رویا بنظر میرسه)
مامانم تائید کرد و از خاطرات خودش تعریف کرد که چطور بعد از ازدواج، دخترخالههاش رو کمتر دید و اون وقتگذرونیهای شبانه، تبدیل به دیدارهای چند دقیقهای هر چند سال یکبار شد. (اینم گفت که همون چند ساعت هم کلی آدم رو آروم میکنه...)
چقدر تلخ که زندگی وابستهات میکنه و بعد وابستگیات رو ازت میگیره. چقدر تلخ که دلبسته و آسودهخاطرت میکنه و بعد دلیل اون حس و حال رو ازت پس میگیره.
البته اشتباه از من بود. اشتباه از منه که فکر کردم اون لحظه و آدمهای درونش، برای همیشه هستن. حداقل تا زمان بیشتری. اما اون زمان داره از روزشماری به ثانیهشمار میرسه تا تموم بشه.
و اینها برام اونقدری سنگینه که به گریه بیافتم. دوستهای من از بچگی، بخش مهمی از زندگیم رو تشکیل دادن. همیشه بخشی از دلخوشی زندگیم بودن.
و الان که هممون توی شرایطی هستیم که انگار مثل اجرام آسمونی داریم از هم دور و دورتر میشیم، جمعوجور کردن خودم سخته. کنترل کردن خودم از ابراز احساسات شدیدم خیلی سخته.
کسی بهم نگفته مجبورم انجامش بدم اما خودم میدونم که لازمه انجامش بدم تا بزرگتر بشم و یکم مستقلتر.
فقط خدا میدونه چقدر برام سخته حرف نزدن باهاشون. چون مدام با خودم میگم اونا درگیر زندگی خودشونن. مسائل خودشونو دارن. ممکنه وقتشونو بگیری یا ذهنشون رو مشغول کنی.
میدونم که دارم به خودم سخت میگیرم اما همچنان انجامش میدم:)
امشب قرار بود بعد برگشتن از بیرون، ادامهی انیمیشن درون و بیرون دو رو با آبجی کوچیکم ببینیم. اما اونقدر بیحوصله شدم و از انرژی افتادم که زدم زیر قولم. با اینکه با خودم گفته بودم نزن زیر قولت تا اعتمادش نسبت بهت از بین نره.
اما اون شب که گریه میکرد، گفتم اگه گریه نکنی باهم ران بیتیاس تماشا میکنیم. گفت واقعا؟ گفتم آره حالا اشکات رو پاک کن. گفت باشه ولی بعد چند لحظه دوباره با بغض و چشمهای اشکیش گفت میشه یکم خالی شم، بعد؟ گفتم چرا که نه. هر چقدر که بخوای.
اون برخلاف من، خیلی کمتر گریه میکنه. (خوشحالم مثل من نیست) اما وقتهایی که اشکاش سرازیر میشن، میفهمم واقعا ناراحته و واقعا داره اذیت میشه.
گاهی وقتی اشکهای اطرافیانم رو میبینم با خودم میگم کاش توانایی گرفتن بار غمهاشون رو ازشون داشتم. خیلی اذیت میشم. چون واقعا میتونم بفهمم چه حالی رو دارن تجربه میکنن و دوست دارم زودتر تموم بشه و بهتر بشن.
تازگیها سعی میکنم کمتر گریه کنم. اما اون شب که زندگینامهی متیو پری رو با بیان شیوا و شنیدنیِ مجتبی شکوری گوش میدادم، یه دل سیر گریه کردم. مدام استپ میزدم، گریههامو میکردم و دوباره پلِی.
زندگیش واقعا توی درد و رنج غرق شده بود. واقعا خوشحالم الان روحش آسودهست. حداقل امیدوارم. و از خدا میخوام بهش آرامش بده:)
جونگکوک داره توی آهنگ میگه:
Tell me am I ever gonna feel again?
Tell me am I ever gonna heal again?
گاهی جواب دادن به این دوتا سوال خیلی سخت میشه واسم:)
خیلی جالبه؛ وقتایی هم که چالشهای بیرونی زندگیم تموم میشن؛ حالا خودم، خودمو میندازم تو هچل... واقعا که چقدر مهربونم با خودم...
البته الان که سخت میگذره دارم اینطوری میگم. مطمئنم به نفعمه. دفعهی بعدی، از نتیجههاش میام میگم براتون.
البته اگه مدام با خودم درگیر نباشم که خودتو فیلتر نکن یا بسه دیگه انقدر نگو!
مرسی که درگیریهای ذهنیم رو خوندین *خندیدن
گفتم خنده. همین چند ساعت پیش داشتم فکر میکردم که اون ساید دلقکم که خودش جدیه ولی باعث خندهی بقیه میشه رو فقط خانوادم میتونن ببینن. نمیدونم منشأش چیه. شاید حس امنیتم کنارشون بالاست؟ نمیدانم.
تا یادم نرفته از انیمیشن inside out هم یکم بگم. اونموقع که یکش رو تماشا میکردم، راهنمایی بودم. تماشا کردنش اذیتم میکرد. نمیدونم چرا. شاید چون دوست نداشتم ببینم، غم چقدر شبیه منه و هر چیزی باعث گریهاش میشه. فقط با شادی حال میکردم. از طرفی حسی به ترس و اون سبزه(؟) نداشتم و خشم هم... خب میدونستم آدم عصبیایام و باهاش مشکلی نداشتم. همونطور که فیلمای اکشن، فقط به وجدم میارن.
دیدن رایلی هم که خونهشون رو داشت تنهایی ترک میکرد، من رو یاد افکار تلخی مینداخت که اونموقع نمیدونستم چیان. الان میدونم. به هر حال توی یک جمله بخوام بگم، دیدنش باعث میشد دلم بگیره *باز هم خندیدن
و اما پارت دومش.... به طرز وحشتناکی میفهممش و دوسش دارم... چون تقریبا ۲۴ ساعته دارم با اضطراب زندگی میکنم و میدونم داره چه بلایی سرم میاره. میدونم چقدر به حضور شادی در عرصهی زندگیم نیاز دارم اما این مقداری که هست واسم کافی نیست.
اون نشخوارهای فکری رو خیلی زیبا به تصویر کشیدن. اون تصوراتی که اضطراب دستور میداد براش بکشن و شادی میخواست بجنگه باهاش و تصاویر بهتری نقاشی کنن و رایلی خواب آرومتری رو تجربه کنه...
تقریبا از یه جایی به بعد، زورِ شادی درونم برای اینکه تصاویر بهتری بتونه برام بسازه، نرسید... از یه جایی به بعد مجبورم به فشار بیشتر متوسل شم. خودشم آگاهانه. تا یکم بتونم خوشبین باشم.
از یه جایی به بعد، اضطراب شده یار همیشگیام. به اندازه درد و غم بهم وفاداره.
یه وقتایی واقعا آینده برام بیمعنی میشه. هیچوقت، مطلقا هیچوقت فکر نمیکردم به نقطهای برسم که نتونم هیچ نور روشنی توی آیندم ببینم. بعضی وقتها واقعا خاموش و تاریک میشم.
میدونم که گاهی این، حال بدیهای زیاد، برای اینه که مدت زیادی خوب بودم. برای همین این روزها دارم فکر میکنم حتما گاهی اون عوضی درونم رو بالا بیارم و باهم زندگی کنیم تا اطرافیانم خدای نکرده فکر نکنن من یه فرشته یا آدمِ همیشه مهربونم.
اتفاقا به وقتش، میتونم یه عوضی تمام عیار باشم. اما وقتی که واقعا لازمه تا یه کاری انجام بشه.
میدونین. میخوام کمتر با اون ابعاد تاریک درونم غریبه و سرد باشم. میخوام به خودم بگم چرا که نه.
گاهی واقعا باید احمق باشی. خودت رو به حماقت بزنی تا از شدت درد نمیری! گاهی واقعا باید عصبانی و خشمگین باشی تا حقت رو بگیری. گاهی واقعا سادهلوح بنظر بیای تا ازت انتظار بیشتری نره. گاهی لازمه آدم ناامید کنندهای باشی. همیشه قرار نیست تائید دیگران رو بگیری. هیچوقت قرار نیست راضی بشی و راضی باشن ازت. پس اشکالی نداره که کافی نباشی. اشکالی نداره اگه یه احمق دست و پاچلفتی باشی. شاید اگه اونموقع گیج نبودی، تو چاه عمیقتری میافتادی. میخوام بگم چرا که نه! چرا یک بار از این زاویه نگاه نکنیم. همیشه نمیشه از روشنی به تاریکی نگاه کرد. گاهی باید تاریکی رو با زبون خودش ترجمه کنی. تا انقدر بهت فشار نیاد. تا یهوقت زیر معیارهای غیراستاندارد جامعه له نشی!!
《 There's a monster hiding deep inside my brain 》
You asked me, "Do you wanna die alone
Or watch it all burn down together?"
I said I'd rather try to hold on to you forever