Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

قلب سنگین، ذهن تهی

هیچ ایده‌ای ندارم که چی قراره بنویسم فقط احساس نیاز کردم.

یه حس سنگین و کهنه در من هست که معلوم نیست کی متوجه انزجارم به وجودش بشه و بخواد رخت از روحم ببنده و بره. این احساس خیلی غریبه نیست. همه تقریبا به نوعی و با اندازه‌های متفاوتی تجربش کردن اما نمی‌خوام اسمش رو بگم.

باعث میشه بعضی وقت‌ها اصلا نخوای با خودت تنها بمونی چون حس خفگی بهت دست میده پس به هر چیزی چنگ میزنی برای رقم نخوردن اون خلوت و هجوم احساسات تیره. باعث میشه وقتی با کسی که از این لحاظ جریحه‌دار نشده یا حداقل وضعش از درون تو بهتره، برخورد کردی حس خشم یا سردرگمی یا بی‌حسی و حتی حسادت بهت دست بده که چرا من اون چیز رو به طور سالم درونم ندارم. این حسی که میگم باعث میشه وقتی از آدم‌های امن و روابط دوست‌داشتنیت به هر دلیلی فاصله گرفتی، خیلی غمگین بشی.

امشب آبی‌ام. برخلاف آسمون بالا سرم که توی مشکیِ بیکرانش، صورتی شده. برخلاف خنکی و سبکی هوای بعد بارون، من سنگینم و همچنان ابری و احتمالا در مرزِ بارش به همراه حرارت تنم و آتیشی که حس میکنم درونم روشنه. تنها نقطه‌ی مشترک من و آسمونِ امشب، چشم‌ها و گونه‌های خیس‌مون بود که اون هم رفته رفته خشک شده.

وسط نوشتن‌هام، به این فکر کردم که بهتره این نوشته‌ها رو منتشر نکنم. ولی اگه اینجا نتونم راحت حرف بزنم و بنویسم، کجا بنویسم؟ فعلا پناهگاه ناراحتیم اینجاست نه جای دیگه.

این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام از روزمرگیام بنویسم. اما تهش گفتم که چی؟ چه فایده‌ای داره؟

یه لحظه فکر کردم چی میشه اگه اون آدم‌هایی که تو ذهنم پرسه میزنن اینا رو بخونن؟ حس ترحم و ناراحتی میکنن؟ متاسف میشن؟ فرقی نداره براشون؟ یا اصلا چرا باید راهشون این سمتی بیافته که...

به هر حال، باید بگم ‌که شش روز بیشتر تا پایان‌ترمام نمونده و روزهام با بازیگوشی و یکم درس خوندن و زیاد چرخ زدن تو فضای مجازی و فیکشن خوندن میگذره. این روند جالب نیست به زودی تغییرش میدم.

دیشب خیلی حالم خوب بود. یه صلح عجیب و خاصی با خودم داشتم. سه تیکه پیتزا خورده بودم به همراه سه قسمت ران بی‌تی‌اس. با خدا گپ زده بودم و ازش برای فراوانی‌های اخیر زندگیم و وجود خانوادم به خصوص بابام داشتم تشکر میکردم‌. خیلی حالم خوب بود. تنها دغدغه‌ام این بود که بدونم شخصیت اصلی داستان بالاخره با معشوقه‌اش به کجای رابطه‌شون میرسن و آهنگ گوش میدادم و دوش تازه‌ای که گرفته بودم به تنم جان تازه می‌داد. کمی خواب‌آلود بودم چون صبح زود بیدارم کرده بودن تا از فرصت استفاده کنیم و به طبیعت بریم. با وجود کم خوابیم به زور آماده شدم و کمک کردم وسایل پیک‌نیک رو پشت ماشین بذاریم‌. مقصدمون بخاطر درهای بسته شهربازی، نامعلوم شد و تا یک ساعت دنبال یه جای دنج، سرسبز و در پناه سایه‌های درخت‌ها بودیم. در نهایت جایی که رفتیم متفاوت و قشنگ بود‌. اولش فقط از خودم عکس میگرفتم اما بعد ناهار با مامان و بابام عکس‌های دونفری قشنگی گرفتم که یادگاری میمونن قطعا‌. در نهایت قبل رفتن، از آسمون بخاطر ابرهای دلبرش عکس گرفتم و با گفته‌ی مامانم جلو نشستم و تموم مسیر برگشت دیجی بودم و به آهنگ‌های گوشی بابام، گوش دادیم و فکر میکردم چقدر ذهنم شبیه بابامه و آهنگ‌های پرمعنی رو دوست دارم و برخلاف سلیقه‌ی متفاوت مامان و آبجیم از من، پلی لیست بابام رو پسندیدم و سلیقه‌اش رو تو دلم تحسین میکردم. در حالی که بعد دو هفته دوری، برای ماشین روندنش هم دلتنگ بودم و نمیدونستم. و زمانی متوجهش شدم که فهمیدم چقدر دارم از نرم و حرفه‌ای روندنش لذت می‌برم. بعد بهش حق دادم که بخواد ازم یه راننده‌ی حرفه‌ای مثل خودش بسازه که سرنشین در آرامش و لذت تنها دغدغه‌‌اش این باشه که آهنگ بعدی چیه و شیشه رو بده پایین و از صدای خواننده و برخورد جریان خنک باد به صورت و دست‌هاش لذت ببره. دیشب بابام رو بغل کردم تا برای دو هفته‌ی دیگه انرژی ذخیره کنم‌. حواسم بود که مثل دفعه‌ی قبل بی‌حواس نرم بخوابم تا یه موقع بی‌اهمیت دیده نشم‌.

زیبایی امروز اون بستنی یخی‌ای بود که عصر خوردم و طعم پرتقالی و آلبالوییش، هیچوقت قرار نیست برام تکراری بشه.

احتمالا فایده‌ی حرف زدن از روزمرگی اینه که از غم و دردهای عمیق درونم که طول میکشه تا خوب بشن، فاصله می‌گیرم و حتی شده کمی به زندگی وصل میشم. همونطور که الانم حالم عوض شد. مثل یه پیاده‌روی تو خیابون خاطراتم بود.

لایو فراموش نشدنی استارشیپ ۴:)))
لایو فراموش نشدنی استارشیپ ۴:)))


خیلی دلم میخواد سناریوهایی که تو ذهنم چرخ میزنن و اضطرابم رو بیشتر میکنن بنویسم و راحت شم اما نزدیک شدن پایان ترما و درگیری با بازیگوشیم و رسوندن برنامه‌ام، تمرکز نمیذاره.

جدا هیچ هدف خاصی جز بهتر شدن حالم از این نوشته‌ نداشتم. برای همین ممنونم که این کلمات بی‌هدف رو تا اینجا خوندین=)🍀


روزمرگیپایان‌ترم از رگ گردن نزدیکترهطبیعتغم؟خانواده
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید