سلامی به طراوت حس سال نو دارم. سلامی به روی ماهتون! (یه لحظه حس مجریها رو گرفتم... مثل خاله شادونه..)
من برگشتم! با ذهنی پر برای نوشتن. از؟ دستاوردهای هزار و چهارصد و دو. مشتاقم که باهاتون به اشتراک بذارم. ( آدمی نیستم که بگم هدفم چیه ولی به قول سوده هروی اگه الماسی داری برای نشون دادن، این وظیفهی توعه که تجربیاتت رو به اشتراک بذاری. شاید کسی به شنیدنش نیاز داشت!)
نمیدونم از کجا شروع کنم حقیقتا. این ۵ روزی که درگیر روش جدیدم برای ارزیابی دستاوردام بودم فقط به این لحظه فکر میکردم که بیام ویرگول و بنویسم. (بر خلاف سالهای گذشته، به جای اینکه اهدافی که مشخص کرده بودم رو بررسی کنم و ببینم کدوم شد دستاورد، ۴ پلنری که امسال تموم کردم رو صفحه به صفحه خوندم تا بفهمم چه پروسهای رو طی کردم!) این کار حس رضایت خیلی بیشتری رو بهم داد.
چطوره از خانوادم شروع کنم...؟ با وجود اینکه به دلایلی تمایل زیادی به انکار این موضوع دارم؛ اما خانوادم تاثیرگذارترین بخش زندگیم رو تشکیل میدن. از کجا مطمئن شدم و یا حتی شجاعت گفتنش رو پیدا کردم؟ از اونجایی که فقط و فقط یک جمله از طرف هر کدومشون میتونه تا روزها من رو پرانرژی کنه و سرشار از حس خوب و یا میتونه به همون اندازه من رو بهم بریزه و ذهنم رو مشغول!
اولین سایهای که فهمیدم احیاش کردم و به بهتر شدن ارتباطم با خانوادم کمکم کرد، ضد حال بودنم بود. شب کنکور نوشتم، از آدمهای ضدحال متنفرم و.... و چند ماه بعد، تو پلنر آخرم نوشتم، من گاهی واقعا آدم ضدحالیام و شدیدا میتونم تو ذوق کسی بزنم. این با چیزی که بیرون نشون میدم کاملا فرق داره. دوستای من، منو به عنوان کسی که بهترین ریکشنا رو نشون میده میشناسن؛ اما پشت صحنه، همین موضوع یکی از عواملی بود که من رو از خانوادم دور میکرد!
متوجه شدم که چرا واقعا دلتنگ میشم و با شدت زیاد! چون موقعی که اون شخص کنارمه، از بودن در کنارش لذت کافی نمیبرم. تو یه خلسه از خوشی میرم و واقعا درک نمیکنم که حضور اون آدم چقدر برام مهمه؛ اما به محض اینکه ازم دور میشه احساسات شدیدی بهم هجوم میارن و اشکام سرازیر میشه. ریشهی اصلیاش رو هنوز پیدا نکردم اما در همین حد میدونم که بخاطر حس پشیمونیه که کاش بیشتر باهاش وقت میگذروندم و... از اون به بعد دلتنگیهام کمتر شد. شبهایی که برای دوری از کسی که نزدیکم بود یا جایی دورتر، اشک میریختم، به حداقل خودش رسید.
فهمیدن هر کدوم از اینها، پروسهی طولانیای رو داشته. همون خودشناسیه که آروم حرکت میکنه اما عمیق!
سایهی حسادتم رو تا حد زیادی دیدم. قبل اینکه یکی از رابطههای نزدیکم رو بخاطر همین مسئله نابود کنم، متوجهش شدم و جلوش رو گرفتم. فهمیدم این یه جور ناسپاسی از خداست بابت برکتی که اون آدم مهم تو زندگیم داره!
حدود سه تا از آدمهایی که شهودم حس ناامنی و بدی ازشون میگرفت رو از زندگیم حذف کردم. اصلا هم پشیمون نیستم و دیدم که چطور انرژی روانم ذخیره شد برای کارهای مهم و در اولویتم!
دیشب پادکستی راجع به عزت نفس به همراه مامانم گوش میدادم که دلگرمیها و آسودگیِ خاطر زیادی بهم داد. اینکه عزت نفس نه به همون اندازه که میگن اهمیت داره و نه اونقدر بیاهمیته که نادیده گرفته بشه! اینکه یه سری ضعفها در هممون هست که نمیشه تغییرشون داد و باید فقط بپذیریم که اون ضعفها رو داریم.(یه سریاش هم هست که قابل تغییره و باید درستش کنیم چون به کیفیت زندگی و روابطمون و حتی روی دوست داشتن خودمون تاثیر زیادی میذاره!)
انتقاد پذیر نبودنم رو پذیرفتم، پادکست مهمی راجع بهش گوش دادم و راه حل گرفتم و دیدگاهم رو نسبت به این قضیه تغییر داد! و الان تا حد خیلی زیادی از انتقادهایی که ممکنه بهم بشه، ناراحت نمیشم و برعکس، اونها رو به شکل فرصت میبینم تا تواناییهام رو افزایش بدم. شاید تو دل اون انتقاد، حرفهای مهمی واسم وجود داشته باشه! که من با پس نزدن و نپذیرفتنش، فرصت رشد رو از خودم نمیگیرم!
مقولهی خیلی جالبی که وجود داره اینه که، هر بار که کسی ناراحتم کرده و قلبم شکسته، بعد اینکه من دوباره به درونم برگشتم که اشتباه من کجا بوده و فهمیدم و حلش کردم و...، طرف مقابل و همون آدم متوجه اشتباهش شده و اعتراف کرده که فلان حرف رو نباید میزدم یا فلان کار رو نباید میکردم و ازم عذرخواهی کرده...!
برای همهی روابطم یه سری حد و حدود برای خودم مشخص کردم. مهمترینش اینه که دیگه باج عاطفی به کسی ندم. فرقی نداره رابطهی خانوادگی باشه یا دوستانه.
اینها، تا جایی که یادم میومد، تغییرات درونیایه که در شخصیتم ایجاد کردم و خودم رو بیشتر شناختم.
حالا دستاوردهای بیرونیم رو موردی میگم:
امسال کنکور دادم و دانشگاه، رشتهی مورد علاقم رو قبول شدم.( با وجود اینکه تا دو ماه پیش درگیر بودم که چرا فیزیک نخوندم اما الان دلیلش رو فهمیدم و آروم شدم. اینکه تو این یکی رشتهام از هر نظر فرصتهای زیادی برام هست. از استادهای خیلی خوبم و درسهای هیجان انگیزم گرفته تا فرصت شغلی و زمانی که با حجم مناسب درسها در اختیار دارم برای انجام کارهای مهم دیگه)
دوچرخه سواری رو به تنهایی یاد گرفتم و به لطف جسارتی که از آبجیم گرفتم!
گواهینامهام رو گرفتم و ماشین میرونم.(البته هنوز جای کار داره. استاندارد بالای بابام، باعث میشه بخوام بهتر و بهتر برونم. برای همین هنوز یه سری مرزها وجود داره که باید عقب بره!!)
سناریو، داستانها و دلنوشتههای زیادی رو برای تقویت بیشتر نویسندگیام نوشتم.
به لطف اکیپی که داشتیم، مافیا و به کمک بابام، بازی تخته رو یاد گرفتم!
دو تا از دورههای سوده هروی که عمیقا عاشقشونم رو تهیه کردم و دارم روی خودم کار میکنم.( مامانم که مخالف این قضیه بود رو آوردم تو تیم خودم و قبول کرد که مهمترین چیز شخصیت هر آدمه و من میخوام به این اولویتم برسم)
از اولین دورهای که گرفتم دستاورد مالی داشتم که جزئیاتش رو قراره به خود خانم هروی بفرستم. (همهی اون شدنها، بینهایت ذوق زدم میکنه برای ادامه دادن و میشنوم هر بار، زمزمههای جهان رو که بهم میگه راه درستی رو دارم میرم!)
دوره تغییر و اصلاح رفتار و ICDL رو گذروندم و از استادهای هر دو چیزهای فوقالعادهای به غیر از حرفهی مورد تدریسشون یاد گرفتم. واقعا بابت تک تک استادهایی که امسال داشتم، بینهایت از خالقم ممنونم چون هر کدوم به نوعی یه تاثیر موندگاری روم گذاشتن!
ترم یک، معدل الف شدم و اقتصادی که نگرانش بودم و فکر میکردم توش خیلی ضعیف باشم رو ۲۰ گرفتم. در حالی که استاد همون درسم کلی تشویقم کرد:')
رابطهام با مامان و بابام و آبجیام، خیلییی بهتر از پارسال شده. رابطهام با خودم و خالقم خیلی صمیمیتر و گرمتر شده.
امسال تجربهی فروشندگی داشتم. نصف کتابهای کنکورم رو فروختم و کسب درآمد همینقدر لذت بخشه!
کتابهای "تو این فکرم که تمومش کنم"، "آدم بسیار حساس"، "قدرت هوش هیجانی"، "کلکسیونر"، چهار سوی کیهان" و "روانشناسی عزت نفس" رو خوندم.
۶ تا کتاب جدید گرفتم و به کتابهای نخوندم اضافه شد که سر فرصت، با اشتیاق تمام و حتما میخونمشون.
فکر کنم ده تا فیلم دیدم و مورد علاقهترینهام:
Peaky blinders, catch the killer 2023,
ballerina(korean) , dune 1, my name & extraction 1
دستاورد نیست ولی پیشنهادی بود😂
نشمردم اما فیکشن زیاد خوندم. کلا به خوندن اعتیاد دارم...
در نهایت، به سال بعد واقعا حس خفنی دارم. همونطور که سال پیش با وجود فشار کنکور مطمئن بودم قراره برم دانشگاه و کلی تجربهی ناب داشته باشم(و همونطورم شد)، سال ۱۴۰۳ هم ایمان دارم که سرشار از آگاهی، فراوانی، چالش، شادی و ناراحتی و سختیها و لذتهای مخصوص به خودش خواهد بود.
به عنوان یک دختر ۱۸ ساله، از زندگیم راضیام. خوشحالم که توی این لحظه حضور دارم و نفس میکشم، با وجود لحظات و شبهایی که میخواستم به صبح نرسه اما دووم آوردم. ادامه دادم و لذت چشیدن رضایت از زندگی و آرامش درونی رو به خودم هدیه کردم. تا حد زیادی آغوش خودم رو پیشکش خودم کردم.
به آرمی بودنم ادامه دادم و میدم چون هرگز فراموش نمیکنم که چقدر وقتی کسی نبود حرفها و آهنگهای بنگتن من رو امیدوار کرد و به خطهای زیگزاگی و ناموزون زندگی برگردوند.
یک سال دیگه قوی موندم. با وجود تموم زخمهای روحم که داشتم یا اضافه شد و یا باز شدن و خونریزی کردن، ادامه دادم تا به جهان ثابت کنم که من لایق اهدافم هستم. لایق رویایی که به روحم دمیده شده و من رسالتم اینه بهش برسم. پس اول ممنونم از خودم!
بعد ممنونم ار خانوادم که تحت هر شرایطی کنارم بودن و هر کدومشون به نوعی حمایت خودشون رو نشونم دادن. کلی بهم درس دادن.
از خانم سوده هروی عزیزم ممنونم چون تمام این آگاهیها رو مدیون پادکستها، تدریسها و آگاهیهای ایشونم.
از رفیقام و دوستام ممنونم که همیشه کنارم بودن که من رو بشنون و درک کنن و توی تاریکترین لحظاتم دستم رو بگیرن و با شخصیتشون بهم درسها و فرصتهای زیادی دادن.
از آدمهایی که دیگه کنارم نیستن. خودشون رفتن یا من از زندگیم حذفشون کردم. فرقی نداره. اونها مهمترین تجربهها و درسهای ممکن رو بهم دادن.
در نهایت، ممنونم که امسال که از اردیبهشت ماه به جمع ویرگولیها اضافه شدم، نوشتههام رو خوندید و بهم انرژی دادید. من تمام تلاشم رو میکنم که با تقویت قلمام، متنهای لایقی رو تقدیم نگاهتون کنم.
امیدوارم هر کسی که تلاش میکنه و استمرار داره، به آرزوهای قلبی و اهداف ذهنش برسه.
راجع به استار شیپ ۳ شنیدید درسته؟ ایلان ماسک سخت مشغول و در تلاشه، کم کم آدمها رو راهی مریخ برای زندگی کنه. از همون ۹-۱۰ سالگی خیلی برام جذاب و هیجانانگیز بود و اینکه الان میبینم که چطور داره به واقعیت تبدیل میشه باعث میشه دل تو دلم نباشه!