چند روز پیش یکی از دوستام گفت که بیا بریم خونه عمو «شهرام» غذای جنوبی میخواد برای ناهار بپزه. من چند باری عمو شهرام رو دیده بودم. این هم که بهش میگم عمو به خاطر اینه که این دوستان که الان نزدیکای فارغ التحصیلی اند حدود پنج سال با هم بودن و تحت یه سری اتفاقاتی به هم میگن عمو. عمو ممد. عمو رضا. عمو عرفان و ... و من هم که تقریبا سه ساله که از یه آدم درونگرای نچسب تبدیل به یه آدم نسبتا برونگرا شدم تونستم جای خودم رو توی گروه اینا باز کنم ولی هنوز بهم نمیگن «عمو جک» به هر روی. عمو شهرام دانشجوی کامپیوتر بوده و فوریه امسال فارغ شده و بلافاصله توی شرکت معظم Oracle کار پیدا کرده! چیزی که توی این وضع کار آمریکا به شدت بی سابقه و معجزه واره! احتمالا حقوق تو اردر های 100K هم میگیره. یه خونه ای هم نزدیک این شعبه اوراکل توی بلایت تاونِ بوستون اجاره کرده به تنهایی. چه خونه ای! چه تلویزیون ۸k ای! یه ماشین BMW X1 ۲۰۲۳ هم خریده صفر! خلاصه بگم که زندگیش از حالت دانشجویی در عرض سه چهار ماه به طرز دیوانه واری آپگرید شده. به هر روی. ما رو دعوت کرد. شهرام به محمد گفته بود که نون لواش بخره. رفتیم یه سوپرمارکت ایرانی. یه بسته نون لواش و یه بسته گوجه سبز گرفتیم. من یه بسته سماق و یه بسته زرشک و یه شیشه ترشی لیته هم خریدم. مهرداد هم با چه شوق و ذوقی دو تا ساقه طلایی گرفت. اومدم که تعجب کنم ولی منطقی بود. از اونجا یک ساعت روندیم تا رسیدیم. طرح یه انسان لاغر مچاله و کج و کوله وسط یه اتاق خاکستری. دیوار روبروی در یه پنجره سرتاسری به یه مجتمع آروم. نصفش با پرده پوشونده شده بود. دیوار سمت راست یه تلویزیون هشتاد اینچ. دیوار سمت چپ یه کاناپه و بالاش عکس فارغ التحصیلی شهرام با یه سیگار گوشه لبش. همه مون شوکه بودیم. من و محمد و مهرداد. شاید هم من فکر میکنم همه مون شوکه بودیم. شاید ادم ها اینجا دیگه نمیتونن به اندازه ایران با هم گرم و صمیمی بشن. به هر روی. اون غذا رو خوردیم و «شهرام» تلویزیون رو روشن کرد. اشتراک hulu رو داشت. زد How I met your mother پخش شد. یکی دو قسمت دیدیم تا رسید به اون قسمتی که پدر یکی از شخصیت ها میمیره و داره سعی میکنه یادش بیاد که آخرین حرف پدرش بهش چی بوده. ویران کننده بود. دائم وسط این سریال کسشر صدای خنده پخش میشد ولی اینور تلویزیون چیزی لنگ میزد. همه ساکت بودن. تمام این قضایایی که این ادم ها مثلا فیلمش رو بازی میکردن واقعیت محتوم برای هر چهار نفر ما بود. پدری که یه سر دنیا میمره و احتمالا اخرین حرفش توی تماس تصویری هفته پیش باهات بوده. چیزی تو مایه های اینکه «اونجا چه خبر؟ میگن هوای بوستون خیلی سرده ولی تو تابستون باید خوب شده باشه... مشکلی نیست که ؟ خوب خدا رو شکر. گوشی رو میدم با مامان صحبت کنی.»
همه صم و بکم داشتن نگاه میکردنش. بحث رو عوض کردم گفتم خوب اینجا چیکار ها میکنی ویکند ها؟ وسط این نا کجا. یک ساعت فاصله از بوستون. مجتمع به این ارومی. شبیه خانه سالمندانه. خودش هم تایید کرد که آره خیلی «بورینگه» بریم میز بیلیارد هست اون پایین. رفتیم. من و شهرام. ممد و مهرداد. دوبار باختیم. هر دوبار رو هم شهرام توپ سیاه رو قبل تموم شدن باقی توپ ها انداخت تو اون چیز ها. در واقع «pocket کرد». حین بازی کردن هم یه بچه هشت ساله اومد داشت نگاه مون میکرد. اونجا واقعا شبیه خانه سالمندان بود. جیک هیچ بنی بشری در نمیومد. برگشتیم خونه کمی بیشتر صحبت کردیم. بحث های متداول. از اینجا به بعد رو فقط گوش میکردم. و پشمام میریخت. کی زید زده کی نزده. کی چی کار میکنه. کی ازدواج کرده. کدوم استریپ کلاب بریم. زن کی به کی نخ میداد و اون یکی چیکار کرد. اون وسط راجع به فیلم باربی هم کمی صحبت شد. ممد گفت «عمو شهرام دیگه ما بریم.» شهرام شوکه گفت نه بابا بمونید واسه شام. سخت بود بشه نه گفت. اونجا فهمیدم بقیه هم وایب رو گرفتن. وایب استیصال. ممد که ادم لجباز و پارتی پوپریه خیلی اصرار نکرد. موندیم. رفتیم یه باکس ابجو گرفتیم و مرغ جوجه ای. و چهارتا بلال. برگشتیم درست کردیم و خوردیم. ساعت ۱۱ ما سه تا برگشتیم. دم اخر بهش گفتم ویکند ها نمون اینجا. بیا بوستون خونه یکی از ما ها بالاخره. گفت باشه.
از اون موقع این تصاویر تمام روح و روانم رو haunt میکنه. آینده من اگه پونه نیاد. اگه بخوام تنها بمونم تو آمریکا. حتی اگه تو انویدیا استخدام بشم. حتی اگه سالی ۱۸۰K بگیرم. همینه. یا پونه میاد یا من میرم.
فکر کنم ج.ا به راحتی میتونه این نوشته های منو توی کتابای درسی بذاره برای پیشگیری از مهاجرت ملت