این رو در ابتدای امر بگم که مادرم رو دوست دارم مثل اکثر آدم ها. البته که درک میکنم بعضی ها ممکنه تا حد مرگ از مادرشون متنفر باشن. تا یه زمانی درکشون نمیکردم.
اما مادر من دیوانه است. از همین الان معلومه چطور قراره خودش رو به کشتن بده. مادرم الان سی ساله که پرستاره. یادم نمیاد کاری رو به مدت سی سال هر روز انجام بدم. حتی سی سال زنده موندن هم سخته. بگذریم. مادرم توی شهرمون خیلی هم شناخته شده است. همه حتی دکتر ها رئیس صداش میکنن و حواسش به همه پرستارا و خدمه زیر دستش هست. اما این محبوبیت حاصل علاقه اعتیادوار به کارش بوده. بهتره بگم اعتیاد در کل به کار کردن. نه فقط پرستاری. چند روز پیش حالش بد شد. احتمالا به خاطر همین آنفولانزا. ولی این سوپروایزر معتاد تا شیفت شب موند که پرستاراش رو کاور کنه. پرستارایی که بعضا هرکدوم به بهونه های مختلف نمیتونن بیان. مادر دیوانه من هم با حال و روز رو به وخامت و یه دست متصل به سرمی که دنبال خودش میکشید تو راهرو های بخش از این اتاق به اون اتاق میرفت. پرستار های دیگه هم ازش خواهش میکردن که رئیس بیخیال شو. بشین استراحت کن اما کو گوش شنوا. مادرم رو میشناسم. بندهی حماسه است. بار اولش هم نیست. بار ها باهم دعوا کردیم ولی درست بشو نیست که نیست. از فردای اون روز افتاد روی تخت. بی حالی. بدن درد. تب. لرز. سرفه سرفه سرفه. چند ساعت پیش به قدری حالش بد شد که بردیمش بیمارستان خودشون. پرستارا هم هرچی دم دستشون رسید زدن. به قول خودشون یه سرم کوکتل درست کردن. حالش الان بهتره ولی می دونم خودش هم هیچ مشکلی با این قضیه نداره. میدونم که میخواد اسمش رو به عنوان یه قهرمان و یه شخصیت ماندگار طور در تاریخ ثبت کنه. فلورنس نایتینگل زنجان. میدونم دلش میخواد اگه رفت کرور کرور براش گریه کنن. میدونم. میدونم که دنبال حماسه است. مشکل اینجاست که من نیستم. از دستش خسته ام. ولی مگه چه کاری از دست من بر میاد؟ این بشر بیشتر از کل عمر من پرستار بوده. به چه حقی بهش بگم ولش کن. استراحت کن. بکش کنار؟
من هم یه زمانی خیلی workaholic بودم. خیلی خوب یادم میاد که از یک لحظه بیکار نشستن چه عذاب وجدانی میریخت سرم. اما یه بار نشستم بهش فکر کردم. فهمیدم که این به خاطر اخلاق مادرمه. درست شدم. الان میتونم ساعت ها بشینم و کاری نکنم و همه چی به تخمم باشه. قبلش فکر میکردم که ادم مشکل های ذهنی رو باید با دارو حل کنه فقط. بعدش فهمیدم که نه، بعضی چیز ها باید با دارو حل بشن باقی رو هم، زمان و فکر کردن بهشون درست میکنه.
ennui : feeling of listlessness and dissatisfaction arising from a lack of occupation or excitement
pronounced as : /on wi/
این رو نوشتم تو این وضعیت ولی نمیدونم کار درستیه یا نه. وضعیت کشور انقدر خرابه. نوشتن از تراوشات بیهوده ذهنم نشون دهنده بی دردیمه شاید. از خودم خجالت میکشم.
صدا صدا صدا های لعنتی. مرحوم واقعا میدونست داره چی میگه وقتی میگفت که تنها صداست که میماند. صدای شکستن شیشه ها، صدای «کمک! کمکم کن!»، صدای خوردن ساچمه ها به کرکره های آهنی کتابفروشی های بسته خیابون انقلاب، صدای جیغ زدن ها، صدای سرفه های ناشی از اشک آور، صدای کوبیدن روی کاپوت ماشین ها، صدای فحش دادن ها. این صدا ها برام واقعی تر از چیزایین که به چشمم دیدم. در حال حاضر چیزی که وجدانم رو اندکی راحت میکنه