به دلم اومد که یه آپدیتی از وضعیت فعلی بدم
اون کاری که گفته بودم اصلا مکانیکی نیست و از این شنبه شروع میشه ؟ امروز شروع شد. یکی از دوستان اتفاقی به گوشش خورده که مدیر پروژه ام کاملا صریح داشته به یکی از همکار هاش میگفته که میخوام به این ( یعنی من ) سخت بگیرم.
حقیقتا بگم در واقع انتظار داشتم با شنیدن این هشدار خیلی شوک زده بشم ولی خوب چند وقتیه در یک حالت Comfortably numb به سر میبرم راجع به این قضایا و خوب بذار سخت تر و سخت تر و سخت تر بگیره به من. دیگه احساس میکنم آستانه تحملم خیلی بالا رفته.
یه چند روزی بود که خیلی خوشحال و امیدوار داشتم پروژه کارشناسی رو خیلی روون ادامه میدادم تا اینکه همین نیم ساعت پیش به یه گیر دیگه خوردم که خوب روحیه ام رو دوباره از دست دادم و دوباره دنیا سیاه سفید شده و این ها ولی یادمه قبلا خیلی فسرده تر میشدم ولی باز الان اون حس رو به اون عمق و شدت ندارم. بعد از اینکه به گیر خوردم رفتم چندتا فیلم راجع به مجسمه سازی با چوب نگاه کردم و از یکی از دوستان آدرس نجاری پرسیدم گفته طرف پل چوبی پر نجاریه... برم چهارتا تیکه چوب نرم بگیرم و با این چاقویی که تازه خریدم یه مجسمه کوچیک چوبی درست کنم بدم به love of my life !
خوب خیلی وقت بود که دچار هیچ احساس عمیقی نمیشدم نه حتی غم و افسردگی عمیق همون دقیقا Comfortably numb تا اینکه دیشب باز ابراز عشق کردم و لذت بخش بود و عمیق. همون موقع هم عمیق بود همین الان هم اثرش رو حس می کنم.
میدونی قبلا زمان خیلی کند تر میگذشت. یعنی منظورم اینه که روز های سخت و غم انگیز که غالب روز های زندگی ام بود دقیقا هر یک ساعتش در طول ۲۴ ساعت حس میشد. سخت بود حقیقتا، سخت بود و فرسایشی از این مدل ها که آدم در انتهای روز On the Verge of committing Suicide قرار میگیره. (متاسفانه معتقدم هیچ معادل فارسی دقیقی براش وجود نداره
Being on the Verge of sth
زیبا نیست ؟
الان سختی ها که همون طور باقی موندن ولی یه ته مزه شاد و امیدی هم به زندگی اضافه شده سرعت گذران عمر و روز ها x1.25 ئه فعلا ...
از زک افرون متنفرم ولی حرف قشنگی پست کرده :
What’s the point of all the finish lines we cross in life if there’s no one there to celebrate with ...
نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی باور کنید تا به حال خیلی از این به قولی achievement های اساسی توی زندگی ام داشته ام ولی همه شون تا به حال در یه همچین وضعی بوده ... یه چند وقتیه همچین احساسی ندارم . خدا رو شکر !
الان که میبینم سرعت تایپ فارسی و انگلیسی ام به طرز خیلی خوبی هم افزایش پیدا کرده ... گفته بودم تایپ ده انگشتی بلد نبودم ، یه شب خوابیدم فردا صبحش که بیدار شدم بلد بودم ؟ از اون موقع است که هرروز داره سرعتم بیشتر و بیشتر میشه . خدا رو شکر !
یه زمانی خیلی دقت میکردم و دوست داشتم که یه چیزی بنویسم که لایک بخوره ولی خیلی وقته دیگه همچین چیزی اصلا برام انگیزه نیست ... شاید به خاطر اینه که همه نوشته خوب هام رو میفرستم برای اون ... خیلی وقته ها تقریبا الان نه ماهی میشه که دیگه من هیچ نوشته خوبی ندارم چون همه رو خطاب به اون نوشتم و همه رو هم دو دستی تقدیمش کردم. تا به حال که دوستشون داشته و همین ما را بس. یعنی یک لحظه لبخندش رو موقع خوندن اون خزعبلات که تصور میکنم همه غم و اندوه و پروژه و غیره و ذلک از کله ام میپره ...
هنوز البته احساس می کنم که باید بنویسم ولی خوب دیگه خیالم راحته که لازم نیست چیز خاصی باشه. اون حس نیاز به نوشتن رو ارضا میکنم فقط اینجا.
میدونی اگه همین الان اون دکمه انتشار نوشته رو نزنم یحتمل به این زودی ها تموم نمیشه این خزعبلنگاری هام.بسه دیگه