به انتظامات خوابگاه ( وقتی جلوی باجه نگهبانی بودم تو دوران کارشناسی به دوستم گفتم که جلوی نگهبانی ام، انتطاماتی شنید و ناراحت شد که ما انتظاماتیم و نگهبان نیستیم و کلی داستان بافت اونجا من هم عذر خواهی کردم و سعی کردم از اون به بعد رعایت کنم.) خوب دوباره از اول : به انتظامات خوابگاه گفتم که فردا صبح ساعت پنج باید میدون ونک باشم با یه گروهی میخوایم بریم کوه. گفت نمیشه و بیخیال شدم (بعد نیم ساعت چرت و پرت گفتن و شنیدن) تصمیم گرفتم شب رو برم خونه یکی از دوستام به اسم حسین که من بهش میگفتم صالح. حسین بهم گفت که خونه فامیل شون ایناست ولی سعی میکنه خودش رو تا دوازده برسونه.
جلوی یه یازده و نیم رسیدم و از اونجایی که آشنایی کافی با حسین داشتم با دو تا باتوم و یه کوله ۳۵ لیتری آبی آسمونی رفتم یه ویتامینه نزدیک و تا دوازده و بیست دقیقه با جوون ویتامینه چی چرت گفتیم و آب طالبی خوردم.
حسین رسید. حسین از وقتی مادرش فوت شد ریشش رو نزده. یکی دو سالی میشه در واقع. به موهاش هم دست نزده. الان هم یه ریش هخامنشی خیلی ژولیده و گیسوان لختی تا مهره دوازدهم ستون فقرات داره. حسین تو دیجی کالا کار میکنه.
تو خونش یه خرگوش قهوه ای رنگ به اسم کوکی نگه میداره. به روش کلاسیک از سه و پنجاه دقیقه تا چهار و نیم هر پنج دقیقه یه زنگ روی موبایلم میذارم.
به علت پارگی مفرط ناشی از صعود حدودا ۳ هزار متری هیچگونه توان و علاقه ای برای نوشتن ادامه این داستان ندارم.