تا به الان 1001 روش مردن رو تونستم که بشمرم . اینجا شهر کوچیکیه و خودکشی توش مثل یه بمب صدا میکنه . تا یه مدت نقل مجلس هر خاله زنک و شوهر خاله مجلس گرم کنی میشه . فقط از آبروی خونوادم میترسم . از این می ترسم که مدت ها انگشت نمای هر کس و نا کسی بشن . همین میشه که ۹۹۹ تا از اون روش ها خط میخورن دو تا راه که باقی میمونه مردن تو تصادف رانندگی و مرگ طبیعی تو هشتاد - نود سالگیه ..
همیشه روزای ابری این طوری میشم . از اون ابرا که مثل یه موکت خاکستری سرتاسر آسمون رو می پوشونند و سر باریدن هم ندارن . دریغ از یک قطره .
ماشین رو بردم کارواش . اسمش کارواش بارانه . روشویی و توشویی و زیرشویی . جک شون خرابه زیر شویی کنسله . میرم تو دفترش میشینم . مدیر اونجا چایی تعارف می کنه . میدونم اگه قبول کنم میخواد بشینه دو ساعت چرند بگه . قبول می کنم .
-خوب آقای مهندس ، خوش اومدید . ماشینتون همون ال 90 اس ؟
-خواهش میکنم ، البته ال90 نیست ساندرو ئه ...
[آره دانشجوی ترم 6 مهندس به حساب میاد ...]
-ای بابا چه فرقی می کنه همه شون یکی اند ، چهارتا چراغش رو عوض می کنند ، یه اسم عجق وجق میذارن روش دوبرابر می کنن تو پاچه ملت . غیر از اینه ؟
[خنده عصبی]
[یه پیرهن خاکستری با راه های درشت عمودی مشکی یه سیبیل کت و کلفت و غبغبی که روی یقه اش افتاده یه مدیر کارواش تیپیکال ]
-راستیتش نمیدونم شما از مشتری های قبلی ما بودین یا نه ولی همونطور که مستحضرید مدیریت عوض شده ...
[مدیر قبلی چه گهی بوده که مدیر جدیدش بخواد چی باشه ... ]
[یه جمله تیپیک ایرانی : .... قبلی چی بوده که ..... جدید بخواد چی باشه ، البته احساس می کنم منطقا کاربرد این عبارت تو اینجا برای من درست نیست ولی حس خوبی بهم میده ]
[مدیر قبلی چه گهی بوده که مدیر جدیدش بخواد چی باشه ... ]
-نه من اولین باره که میام اینجا .
- ئه خوب پس ... [یه دستی به ته ریشش می کشه ... مکث] واقعیتش مدیر قبلی باجناق من بود ... ما اینجا رو شراکتی میگردوندیم تا اینکه یهو دیدم که دخل و خرج باهم نمی خونه ...
[مگه همچین چیزایی فقط تو سریال های تلویزیونی نبود ؟]
دیگه نمیشنیدم که چی میگه فقط حین حرف زدنش بین هر دو تا «بله بله » گفتن یه لبخند تصنعی هم میزدم که حق مطلب ''زندگی اجتماعی'' رو به نحو احسن به جا آورده باشم . ده دقیقه به همین منوال گذشت که یکی از کارگرا اومد تو دفتر گفت ال90 حاضره ...
-ساندرو منظورتونه دیگه ؟
-آره همون ... چه فرقی میکنه مگه
داشتم می گفتم که از دو راه باقی مونده یکی کشته شدن تو تصادف رانندگیه . توی شهری که همه ماشین ها سفید یخچالی اند اون هم به این خاطر که موقع فروش کمتر از قیمتش بیفته و جای خط و خش روش خیلی تابلو نشه کشته شدن توی تصادف خیلی اون احساس ناب انسانی رو به طرفین منتقل نمی کنه . آسفالت خاکستری ، ماشین های سفید ، آسمون خاکستری . اون وسط یه لکه قرمز روی یه کاپوت سفید خیلی صحنه جذابی درست می کنه . حیف که تصادف کردن تو دنیای واقعی خیلی خونریزی نداره . بعد هم تو این شهر هیچ عابری از تصادف نمی میره ، بس که خیابونا کوچیکه ، بس که ملت آروم و محتاط رانندگی می کنند . نهایتش اینه که فلج میشی عین یه تیکه گوشت میافتی گوشه خونه میشی مایه عذاب مادر و پدر .
تو این شهر دو سه سال پیش همکلاسی دوران دبستانم اول با سنگ زد تو سر یکی و بیهوشش کرد ، بعد شکمش رو پاره کرد و دل و روده اش رو بیرون کشید و آخرش هم روش بنزین ریخت و آتیشش زد و جسدش رو تو بیابون های اطراف ول کرد . یه بچه 16-17 ساله رو . فرداش دستگیرش کردن . خودم باورم نمیشد که چه هیولایی روی نمیکت جلویی من 5 سال می نشسته . یادمه سه روز بعد از دستگیریش داشتم تو خیابون قدم میزدم که یه خانم مسنی اومد طرفم . گفت پسرم قضیه رو شنیدی که ؟ و شروع کرد به نصیحت کردن و حقیقتا من هم اون نگرانی مادر وار رو تو چشماش میدیدم .
میگن کار توی معدن سخت ترین کار دنیاست . به نظر من که زنده موندن همونقدر سخته . کنار اومدن با خود آدمه که سختش می کنه . یه نفر چطور میتونه همزمان زنده باشه و توی معدن هم کار کنه ؟ .