ویرگول
ورودثبت نام
RazVarzi
RazVarzi
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

خُسران شناخته‌شده در‌برابر ترس ناشناخته

دل و دماغ کارکردن ندارم. صادقانه بگویم، می‌ترسم. تجربۀ فعالیت زیادی ندارم؛ اما شکست‌هایم تقریباً به همان اندازه است. می‌دانم که با دست‌روی‌دست نشستن دردی دوا نمی‌‌شود. می‌دانم که با سکون گندیده می‌شوم. فریادِ "من دارم حل می‌شوم‌"های آغشته به خشم‌ فقط نیروی جنبشی اولیه‌ام را می‌گیرد. غرُزدن آسان‌تر است.

چرا نباید غر بزنم؟ اینطور خودم را از هجمۀ احتمالی اطرافیانم مصون می‌کنم. کافی است کمی از اطلاعات سیاسی و تحلیل آمارهای اقتصادی‌ام هم به رُخشان بکشم. دیگر همه من را تأیید می‌کنند که "حتماً چیزی می‌داند که کاری نمی‌کند". ای خلایق ساده، اگر می‌دانستم که کاری می‌کردم. مگر نه این است که عالم بی‌عمل به چارپایی ماند؟ در گلستان سعدی آمده است:

"علم چندان که بیشتر خوانی / چون عمل در تو نیست نادانی

نه محقق بود نه دانشمند / چهارپایی بر او کتابی چند"

زندگی‌ام در سکون می‌گذرد. مطالعه‌کردن و ورزش‌کردن را پوششی کرده‌ام تا، محکمه‌پسند، بیکاری خودم را توجیهی کنم. می‌دانم که روز به روز از بازار کار عقب می‌مانم. جریانی اگر باشد من در آن نیستم. هر چه بیشتر صبر کنم تا به طرح و شرایط ایدئال برای شروع کاری برسم، احتمالاً رقبای بیشتری در بازار فعال شوند. هر چه کمتر دست به عمل بزنم، اعتماد به نفسم کمتر می‌شود؛ از فرصت‌سازی بازمی‌مانم؛ سرخورده‌تر و بی‌رمق‌تر می‌شوم؛ و اتفاقاً دلایل بیشتری برای توجیه همین وضعیتم پیدا می‌کنم. این یعنی مسیری که جز خُسران و تباهی عاقبتی ندارد.

حال اگر دل کنم، جرئت وَرزم، عزم جزم کنم و همۀ این‌ها را یکجا کنم، شاید، و فقط شاید، در آن سوی آتشِ ترسم بهشتی منتظرم باشد. شاید اگر کمی به حرکت در بیایم فرصتی ایجاد شود بزرگ‌تر از آنچه اکنون متصورم یا هر زمانی متصور بودم. الحق آنان که بعد از شکست بلند می‌شوند و ادامه می‌دهند ستودنی‌اند. آن‌ها که بی‌هیچ قطب‌نمایی، زیر آفتاب سوزان، پابرهنه، روی سنگلاخ قدم می‌زنند، به امید آنکه به آب برسند، همان‌هایی هستند که می‌رسند. تباه می‌شوند آن دیگرانی که با کاسۀ کوچکی در دست، زیر همان آفتاب، خود را به تکه سنگ بزرگی تکیه می‌دهند و نه تنها امید باران ندارند که به خورشید دشنام می‌فرستند. همین استعاره‌ها کافی نیست تا حالم را بگوید؟ همین آفتاب سوزان، سنگلاخ داغ، بی‌آبی و تشنگی رسا نیست؟

به‌سان رود که سر به سنگ می‎‌زند، رونده باش / امید هیچ معجزی به مرده نیست، زنده باش
"ه.الف.سایه"

می‌ترسم. طبیعی است که از آنچه نمی‌دانم بترسم. ابهام ترسناک است. اساساً ترس نشانۀ این است که ابهامی پیش رو است. باز پیش می‌روم. به این قدر راضی نیستم. اگر چه می‌ترسم؛ با نقش‌بازی‌کردن شجاعانه انجامش می‌دهم و تعریف شجاعت همین است.


بهمن 1402
مَن



بازار کارترسکسب‌وکاردلنوشته
دانش‌آموختهٔ مدیریتم. از تجربه‌ها، اندیشه‌ها و دغدغه‌هایم خواهم نوشت. ✍️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید