ایرپادز را توی گوشم گذاشتم. پادکست محبوبم را پخش کردم و از خانه زدم بیرون. هوا تاریک بود. شلوار ورزشی قدیمیام را پوشیدم با پیراهن رسمی کثیفم. فکر میکردم حالا که میخواهم یکی ساعت قدم بزنم، بهتره یه چیزی بپوشم که بعد از اینکه برگشتم، آن را در ماشین لباسشویی بیاندازم. (چقدر اعتراف به توضیح رفتارم سخت بود!)
بیشتر اوقات در همین دوسه تا کوچۀ اطراف خانهیمان پرسه میزنم. این بار وسط راه تصمیم گرفتم به سمت خانۀ دوستم که چند محله آن طرف است، بروم. خانهاش در نزدیکی یک مجتمع تجاریتفریحی است. همچنان که قدم میزدم، توجهم به شلوغی خیابانها جلب شد. به نظرم معمول نبود که آن روز هفته و آن ساعت عصر اینقدر شلوغ باشد. دیگر اینکه مردم همه خوشکل کرده بودند. چنان که گویی مهمانیای در راه است.
به مجتمع که نزدیک میشدم، نگاه سنگین آدمها را حس میکردم. انگار لباسم با موی دُم اسبیام نمیخواند. انگار معمول نبود که کسی پیراهن رسمی را با شلوار ورزشی کهنه بپوشد. اضطراب گرفتم. ایرپادزم را در حالت "نویز کنسلیشن" قرار دادم تا اگر کسی صدایم زد متوجه نشوم. انگار بقیه با من کاری داشته باشند. فقط نگاهشان آزارم میداد. همان نزدیکیها بودم که خرس و گل و بادکنک از چپ و راست جلوه میکرد. تازه متوجه شدم که ولنتاین است!
به دوستم زنگ زدم و روز عشق را تبریک گفتم. سرماخورده بود. گفت تا نروم. من هم نرفتم. همان مسیر را این بار با خجالت بیشتر و گامهای سریعتر برگشتم. سر راه از شیرینی فروشی برای خودم یک عدد کیک شکلاتی کوچک خریدم تا حالی به خودم داده باشم. کیکش بسیار بدمزه بود. هیچ عشقی برای من نبود. از آخرین باری که کادوی روز عشق به من هم رسید، 5 سال میگذرد. هنوز آن کادو را صدایش میکنم. ببخشید، ستایش میکنم. هر بار که میبینمش گل از گلم میشکفد. گویی عشق برای من نوستالژی شده است.
از عشق خوشم میآید. کسی به من نگفته بود که آماده باش. کاش پیشتر از این یادم بود که روز عشق نزدیک است. شاید برایش تیپ میزدم و ادکلن گرانقیمت پدرم را استفاده میکردم و به بهترین قنادی محلهمان میرفتم تا از عشق بیبهره نمانم. مگر در معرض عشق بودن غیر از این است؟