با صدای سوت قطار از خواب پرید. نفس نفس میزد. مراتع سبز و دلانگیز چشمان پفکردهاش را نوازش میداد. با گوشهی آستینش آب دهان خشک شدهی گوشهی لبش را پاک کرد.
- "ببخشید! چند تا ایستگاه دیگه تا منهتن مونده؟"
+ "منهتن که ایستگاه نداره جَوون. باید پورت جارویس پیاده شی و از اونجا خودتو به منهتن برسونی. چهار تا ایستگاه دیگه."
- "ممنونم آقا"
+ "ببینم پسر. تو هم پی رویای آمریکاییت اومدی؟ آخه تو این فصل کسی به جز شما رویاجویان به شرق سفر نمیکنه."
- "بله جناب. میخوام واحد کوچکی پیدا کنم و تا شروع قرارداد کاریم کم کم داخل منهتن مستقر بشم. درآمدم تقریباً یک و نیم برابر میشه. اگرچه همیشه دوست داشتم یک مزرعهی بزرگ داشته باشم. مرغ، خروس، بز، سبزیجات مخصوصاً ذرت و هویج، اسب و خیلی چیزای دیگه. دلم میخواد همشونو خودم بسازم."
+ "ولی؟"
- "ولی مشکلات مالیم زیاده. پدر و مادرم تازه جدا شدن و اوضاع خونه خیلی بهم ریخته. نمیتونستم نه کار کنم نه استراحت. مصمم شدم کوچ کنم به قلب آمریکا و کار بهتری پیدا کنم که کردم."
هوا تیره شد و ابرهای بارانی بالای سرشان را پوشاندند.
- "از مورد علاقهترینهام یک آسیاب آبیه که در مسیر رود کوچک داخل زمینم قرار میگیره ... اوه چه رعد و برق نزدیکی! احتمالاً صداش ..."
صدای سهمگین رعد و برق کوپهی قطار را لرزاند. داخل راهروی قطار صدای همهمهی آرام و مبهمی به گوش میرسید.
- "شنیدم طوفانهای این منطقه خیلی وحشتناک نیستن. تو شهر ما رعد و برقا خیلی ترسناک بودن. تمام خاطرات کودکی من صدای رعد و برق و صدای دعوای پدر و مادرم و گریهی خواهر کوچکم هست. از اینا بگذریم دلم میخواد پشت کلبهی کوچکم داخل مزرعه ..."
تق!
- "شیشه شکست؟"
+ "نه به نظر که سالمه."
- "اوه جناب سیگار میکشید؟ فکر نمیکنم بشه داخل کوپه سیگار کشید."
+ "گور باباشون بذار از منظره لذت ببرم. تو هم میکشی؟"
- "نه نه! من چند ماهی هست که تو ترکم. دوستم مارتین بهم میگفت اگه پول پاکت سیگارایی که تو ماه میدی رو جمع کنی، آخر سال میتونی ... اوه یادم نبود، من دو هزار دلار به بانک بابت قسطهای عقبموندهم بدهکارم. میشه یک نخ سیگار داشته باشم؟"
+ "بیا جوون. خب داشتی میگفتی پشت کلبه چجوری بود؟"
- "مهم نیست. چند سال دیگه که حسابی پول جمع کردم وقت دارم بهش فکر کنم."
قطار به ایستگاه بعدی نزدیک میشد.
+ "من باید ایستگاه بعدی پیاده شم ولی بذار اینو بهت بگم که دوروثی گرِیس، دختر همسایهی دیوار به دیوار پدر و مادرم، از نوجوونی میشناختمش. زیبا بود. خیلی زیاد. دبیرستانمون که تموم شد من به شهر کوچ کردم تا مغازهی خودمو راه بندازم تا بتونم پول جمع کنم و با دوروثی ازدواج کنم و بیارمش شهر پیش خودم. ۳۸ سال گذشت، نه اونقدر پول داشتم، نه یادم میومد برای چی اینقدر جون کندم و در آخر هم وقتی برگشتم به روستا متوجه شدم که دوروثی پنج ساله زیر خاکه. دخترش بهم گفت. دختر بزرگش.
+ من باید ایستگاه بعدی پیاده شم ولی بذار اینو بهت بگم که دوروثی گرِیس، دختر همسایهی دیوار به دیوار پدر و مادرم، از نوجوونی میشناختمش. زیبا بود. خیلی زیاد. دبیرستانمون که تموم شد من به شهر کوچ کردم تا مغازهی خودمو راه بندازم تا بتونم پول جمع کنم و با دوروثی ازدواج کنم و بیارمش شهر پیش خودم. ۳۸ سال گذشت، نه اونقدر پول داشتم، نه یادم میومد برای چی اینقدر جون کندم و در آخر هم وقتی برگشتم به روستا متوجه شدم که دوروثی پنج ساله زیر خاکه. دخترش بهم گفت. دختر بزرگش.من باید ایستگاه بعدی پیاده شم ولی بذار اینو بهت بگم که دوروثی گرِیس، دختر همسایهی دیوار به دیوار پدر و مادرم، از نوجوونی میشناختمش. زیبا بود. خیلی زیاد. دبیرستانمون که تموم شد من به شهر کوچ کردم تا مغازهی خودمو راه بندازم تا بتونم پول جمع کنم و با دوروثی ازدواج کنم و بیارمش شهر پیش خودم. ۳۸ سال گذشت، نه اونقدر پول داشتم، نه یادم میومد برای چی اینقدر جون کندم و در آخر هم وقتی برگشتم به روستا متوجه شدم که دوروثی پنج ساله زیر خاکه. دخترش بهم گفت. دختر بزرگش.
من باید پیاده شم. سه ایستگاه دیگه مقصد توئه ولی اگه فکر دیگهای داشتی، سه ایستگاه دیرتر پیاده شو. خاک پیتزفیلد جون میده واسه مزرعهداری. خدافظ."
وجودش شکست و تکهتکه شد. بغض داشت خفهاش میکرد. نمیدانست چه کند. صبر کند، برود، صبر کند، برود...
- "پس قمار میکنم. میخوابم. اگر قبل از پورت جارویس پیاده شدم که هیچی. بیخیال رویام میشم و میرم سر کار ولی اگر خواب موندم، پیتزفیلد و مزرعه و رویای جادویی مال منه."
خوابید.
قطار برای یک ساعت و نیم دیگر حرکت کرد.
× "آقا. آقا. لطفاً بیدار شید. ریل دچار نقص شده و نمیتونیم به حرکت ادامه بدیم. پیاده شید."
- "الان کدوم ایستگاهیم."
× "پورت جارویس."