ویرگول
ورودثبت نام
پارسا نورانی
پارسا نورانی
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

کودک و پیامبر ۴/۴

+«کودک! اکنون برایت حول دین می‌گویم.
دین در واقع بیش از آنکه تعلیمات کتاب مقدس باشد، باور‌ها و عقاید هر شخص است که در او از بدو تولد شکل می‌گیرد و فرهنگْ در واقع رفتار افراد متناسب با دینشان است.
پس می‌توان ادعا کرد که به تعداد همه‌ی آدم‌ها دین وجود دارد و به تعداد آدمیانْ دین.
حالا بگذار داستانی از سرزمین‌های کهن بگویم:
نقل شده که در دنیای ماورا، دو نفس با هم ملاقات کردند.
اولی از دیار آتش
دومی از دیار باد
پسر آتش و دختر باد
با هم دوست شدند ...»
-«عاشقِ هم شدند؟»
+«اولین سوتفاهم فرهنگی!
چرا نمی‌توان باور کرد دختر و پسری تنها و تنها با هم دوست باشند؟
بگذار ادامه را بگویم:
اگرچه با هم نمی‌ساختند، از هر پنج جمله در دو تا مخالف بودند، اما خوب بودند.
دختر باد بارها اعتراف کرد که به کرّات اتفاق افتاده بود صحبت‌هایش با پسر آتش، سمت و سوی جدیدی از تفکر را به او نشان داده بود.
با اینکه در دیار خودش مردم مهربانی داشت اما هیچکدام مانند فرزند آتش، او را به چالش نمی‌کشیدند.
پسر آتش اما بیشتر سکوت می‌کرد و نمی‌شد تشخیص داد چه فکری می‌کند.
روزها یک به یک سینه‌ی هم را در نوردیدند و شب‌های پیاپی گذشتند.
بالا و پایین داشتند اما همچنان دوست بودند.
دچار مشکلات گوناگون شدند.
هر کدام به شخصه گاهی با هم در میان می‌گذاشتند، گاهی مخفی می‌کردند.
ولی امان از زمانی که سکوت می‌کردند.
نیت بدی نداشتند.
تنها قصد داشتند یکدیگر را نرنجانند.
روزی دختر دیار باد سکوت را شکست: «با من حرف بزن ...»
*«چه بگویم؟»
׫حقیقت»
*«از گفتنش عاجزم»
׫بگذار کمکت کنم»
*«کمکت را نمی‌خواهم، تو درک نخواهی کرد»
׫اگر تو بخواهی من می‌توانم»
*«نمی‌توانی»
׫امتحانم کن ...»

رفت ...
پسر آتش رفت و رد پایش را سوزاند.
دختر اما روی مرز دو شهر نشست، بدون هیچ ارتباطی با مردمش و یا پسر.
چیزی وجود داشت که به دختر باد اجازه‌ی دخالت نمی‌داد.
چیزی که از آن به عنوان فرهنگ یاد می‌شود.
کودک! به نظرت چه می‌شد اگر پسر آتش با دختر باد صحبت می‌کرد؟ پاسخ را کسی نمی‌داند.
اما به وضوح می‌توان دید که پسر آتش کاملاً بسته بود
شاید به خاطر رنجی که در گذشته از راحت صحبت کردن در او جاری گشته بود.
تقصیری نداشت.
واکنش غریضی هر مخلوق هوشمندیست.
اما بالاخره کسی باید دست‌های بسته‌ی او را می‌گشود.
پسر آتش غد و مغرور بود.
خود را قوی می‌پنداشت و در واقع ضعفش را به عنوان نقطه‌ی قوتش نشان می‌داد.
او برگشت پیش مردمانش، همان کسانی که تنها توانایی درک و تایید و همدردی با او را داشتند.
خیلی هم خوب بود اما اینگونه مشکلاتش برطرف نمی‌شد.
تنها درک می‌شد.
اگر قرار بود یک نفر در چاه بیفتد، همگی در چاه می‌افتادند.
جایی است که همگان دچار اشتباه می‌شوند و آنجا همان نقطه‌ایست که نمی‌توانند بین فرهنگ، باور و صلاح خود تمایز قائل شوند و با گفتن " این به کسی ربطی ندارد " و " انتخاب شخصی ماست" ، گره‌ی تعصب را محکم‌تر از پیش می‌بندند.
خب، راست هم می‌گویند، برای همین است که همگی صاحب اراده و اختیاراند ولی واقعاً چه چیزی درست است؟»

صبر کردم، سرگیجه‌ی زیادی از روایات پیامبر دچارم کرد.

+«خب کودک، وقت آن است که برگردی.»

-«ولی من هنوز ...»

+«کلی سوال داری، بله، اما پاسخ آن‌ها را نه در من، نه در خدا و نه در هیچکس دیگری نمی‌یابی. فکر کن، بیاندیش، فکر کن ...»

حقیقتپسر آتشکودکداستان کوتاهکودک و پیامبر
«کودک» زندگی به روایت شخصیت‌هایی دیگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید