پارسا نورانی
پارسا نورانی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

کودک و پیامبر (+۴/۴)

پیامبر مکثی کرد، لبخند زد و عرق جبینش را پاک نمود.

-«...نه ... واقعاً نه، نمی‌خوام فکر کنم. من برای هیچ‌کدوم از سوال‌هام جواب پیدا نکردم. سوتفاهم نشه ... داستانا واقعا تاثیرگذار بودن ولی فقط همین ...همین! ... هیچ راه حل یا جوابی برای زندگیم پیدا نکردم ... دردها هنوز هستن ... حسشون می‌کنم.
پیامبر لبخندی زد.
انگار که از واکنش کودک تعجبی نکرده باشد.
-«من هنوز برام کلی سوال دیگه مونده
ما چرا آفریده‌ شدیم؟
اصن چرا خدا باید ما رو خلق می‌کرد؟
بعد، اینکه میگن خدا صدای همه رو می‌شنوه و مهربونه و رحمان و رحیم ... چرا بعضی وقتا کودکایی که هیچ گناهی نداشتن در زجر و عذاب، بدون تجربه کردن روزای خوب زندگیشون می‌میرن و از اون طرف آدمای بی‌خاصیت که وااای بر اکسیژنی که تنفس می‌کنن، راست راست تو کوچه و خیابون، سرحال و شادمان راه میرن؟ مگه خدا عادل نیست؟ پس چرا بعضی‌ها روزها و شب‌هاشونو در عذاب سپری می‌کنن و نتیجه‌ای نمیگیرن؟ در حالی که خیلیا دارن زندگیشونو می‌کنن. اصن خدا چیه؟...»
کودک اشک می‌ریخت و زار می‌زد.
اصحاب پیامبر برای جویا شدن ماجرا به او نزدیک شدند
پیامبر با لبخند همیشگی و با اشاره‌ی دست اشاره کرد که چیزی نیست.
+«کودک! تو در این دنیا انتخاب کردی که مثل بقیه نباشی و من تحسینت می‌کنم اما باید بدانی که متفاوت بودن هزینه‌ی گزافی دارد ...»
-«چرا؟ من نمیفهمم چرا؟ چرا اگه متفاوت بودن خوبه و تحسین برانگیزه، متفاوت‌ها عذاب می‌کشن؟»
+«کودک، توی این دنیا فقط تو زندگی نمی‌کنی.
میلیون‌ها انسان دیگر هم هستند که گاه راه درست را انتخاب می‌کنند و گاه راه اشتباه. آن‌ها مستحق خوبی‌اند اما گاه لج می‌کنند و آن را پس می‌زنند. تو مرکز جهان نیستی و آن‌ها نیز نیستند.
کودک، من نمی‌توانم بیشتر از چیز‌هایی که تا زمان حیات تو از من باقی مانده‌ است چیزی بگویم
نمی‌توانم بیش از این و راحت‌تر از این برایت توصیف کنم که چرا آفریده شده‌ایم، چرا درد می‌کشیم و یا اینکه خدا چیست؟
بسته به آدمیان، هرکس به نتایجی می‌رسد.
شمس تبریزی
مولانا
و غیره و غیره
اشتباه نکن ... لازم نیست مانند آن‌ها رفتار کنی تا به نتیجه برسی.
راه خودت، تصمیم خودت، اشتباه خودت
اشتباه بد نیست.
از آن درس بگیر.
-«پیامبر ... می‌تونید چیزی رو به من بگید؟ من به جهنم میرم؟»
دوباره لبخند.
-«یعنی حتی خطاکارترین آدما هم به جهنم نمیرن؟»
پیامبر فقط لبخند می‌زد و سپس رو به جوانی که پیش‌تر از ما دور شده بود کرد و او را فراخواند
آسمان هر لحظه روشن‌تر می‌شد و گرمای صحرا کمتر حس می‌شد.
+«این علی است. آینده‌ی بسیار روشنی دارد، خودت می‌دانی. سخنان بسیاری می‌گوید و می‌نویسد ...
آسمان روشن‌تر می‌شد و صداها محوتر
+«...من از اویم و او از من .‌..»
-«این را قبلاً هم شنیده بودم»
اما پیامبر ادامه داد ..
+ «... من همانیم که او هست.
تو نیز از منی و من از تو
تو از علی و علی از تو ...»
صدا محوتر و محوتر می‌شد و نور به سرعت تمام چشمان کودک را فرا گرفت.
+«... همه از یکدیگریم.
و این را فراموش نکن
تو خدایی و خدا، تو ...»

پیامبرکودکداستان کوتاهکودک و پیامبر
«کودک» زندگی به روایت شخصیت‌هایی دیگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید