ویرگول
ورودثبت نام
پارسا نورانی
پارسا نورانی
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

۵:۰۸


دست‌هایش را محکم‌تر در جیبش مشت کرد و در حالی که به خیابان خلوت چشم دوخته بود، به سمت سر خیابان به مسیرش ادامه داد.

ساعت پنج و هشت دقیقه‌ی صبح بود.

صدای قدم‌هایش که تنها صدای خیابان بود، در گوشش می‌چرخید.

آفتاب نزده خیلی ‌سرد بود.

«بالاخره اسنپ گرفت!»

اینکه راننده‌ی اسنپ خانم بود کمی خیالش را بابت امنیت سر صبح راحت کرد ضمن اینکه تا لحظه‌ی رسیدن خانم اسنپی، سگ ولگردی که تا سر خیابان همراهیش کرده بود، کنارش نشسته و انگار لبخند می‌زد.

اسنپ رسید.

پلکی زد.

روی صندلی اول ردیف قطار تندرو، در مسیر به سمت ارم سبز و همگان در چرت سر صبح.

دوست داشت به جای اینکه او هم بخوابد، به صورت بی‌حالت مسافرین صبح نگاه کند و در مورد هر یک که به چشمش می‌آمد حدس‌هایی بزند.

اینکه کدامشان صبحانه خورده، کدامشان دیشب را خوب خوابیده، کدامشان قبل از حرکت دوش گرفته و کدامشان قبل از ورود به ایستگاه سیگار کشیده.

... آینده را چه می‌کنی؟ برنامه‌ی امروزت چ ...؟

«نه!»

سرش را چرخاند و به اسم سرباز وظیفه‌ای که انتهای راه‌رو ایستاده بود خیره شد. اسم سرباز با دقت پایین گلدوزی شده بود «علی احمدپور مبارکه»

علی احمدپور، مبارکه! ورودتو به بیست سالگی تبریک میگم و امیدوارم برای زندگیت برنامه‌های جذاب، هدف‌های نو و آینده‌ را چه می‌کن ...

«نه!»

پلکی زد.

راهروی متروی توحید به سمت میدان کتاب همیشه تنگ و شلوغ بود و قطار خط هفت همیشه دیر می‌آمد. مثل افکار نابی که آدمیزاد باید برای زندگی، هدف و آینده را چه ...

«نه!»

پلک زد.

از بی‌آرتی متنفر بود چون اول از همه خیلی تکان می‌خورد و دوم اینکه چهره‌ی مسافرین بی‌آرتی همیشه ناامیدتر و عبوس‌تر از مسافرین مترو می‌نمودند.

معلوم نبود از چه آینده را چه م...

«نه، نه نه!»

نمی‌خواست به روزهای پیش روی بیاندیشد.

نم باران گرفت. هندزفری را در گوش‌هایش فشار داد و صدای باران پخش شد.

گذشته، حال، آینده، همگی پر درد بودند.

داستان دیگران جذاب بود اما داستان خود آنقدر جذاب می‌نماید که پنج و هشت دقیقه‌ی صبح، او صدای قدم‌هایش را می‌شنود و من از شنیدن قدم‌هایم عاجزم.

داستان کوتاهکودک
«کودک» زندگی به روایت شخصیت‌هایی دیگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید