چند سال گذشت بدون اینکه کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم...
بدون اینکه برای خواسته هام تلاش کنم...
همش در تخیل یه اتفاق رویایی بودم که این اتفاق میفته و زندگی من متحول میشه...
همش خیالبافی و عمل نکردن و یا عمل کردن های بسیار ضعیف که به هیچ دردی نمیخورد...
عجب ترکیبی شده بود? خیالبافی، در کنار انتظار یک اتفاق خارق العاده(معجزه)...روز و شبم با این ها می گذشت و تصور رسیدن به هدف با ابزاری به اسم معجزه، حسابی روحم رو تر و تازه می کرد...
اما...
.
.
.
رفته رفته دیگه این حس خوش و شیرین داشت جاش رو به حسرت خوردن، تنبلی و... می داد.
چقدر حس های بدی بود...روز به روز دلم سنگین تر می شد...تیره تر...تنبل تر...
شاید خیلی هامون این روز ها رو تجربه کردیم و شاید همچنان هم داریم مراحلی از اون رو تجربه می کنیم پس این حرفها برای همه ما ها آشناست و گفتنش فقط درد سینمون رو تازه تر میکنه...
.
...برای این درد التیامی هست؟...
.
شاید التیام این درد شروع به انجام دادن کارها در کنار فراموش کردن مفهومی به اسم معجزه(چیزهایی که بهشون دل خوش کردیم) باشه...شاید اگه چیز های خیالی که بهشون دل خوش کردیم رو کنار بگذاریم حس بکنیم که یه چیز سنگینی از دلمون کنده شد و سبک شدیم...
شاید باید معجزه رو تو همین انجام دادن کارها ببینبم ...و شروع کنیم که عمل کنیم
شاید باور کردن همین قدرت اختیار انسان به ما فرصت خلق معجزه رو بده...کمی رو این فکر کنیم...
امیدوارم که روزی با ایمان و عمل به باوری برسیم که به جای این شاید ها قطعا رو جایگذاری کنیم و با جان و دل این حرف ها رو بزنیم...
معجزه در انتظار ماست نه اینکه ما در انتظار معجزه باشیم...
???