تا قبل از شیوع کرونا، سالی یکی دو بار مریض میشدم و هر بار هم خیلی سخت. کرونا که آمد، از کارم استعفا دادم و خانهنشینی را برگزیدم. در خانه کارهای محتوایی انجام میدادم و مدام در صفحات مجازیام هشتگ «در خانه بمانیم» میزدم. آن روزها میدانستم که با یک هشتگ، کاری درست نمیشود زیرا خیلیها برای آنکه نانی به خانهشان بیاورند، ناچارند هر روز از خانه بیرون بروند و همهی مشاغل هم امکان دورکاری ندارند. مثلاً وقتی لولهی آب ترکیده، نمیتوان از راه دور لولهی آب را تعویض کرد یا خاموش کردن آتشی که زبانهکشیده، از پشت کامپیوتر در حالیکه کت پوشیدهای و پیژامهات را داخل جورابهایت کردهای، امکانپذیر نیست.
با وجود تمام بدیهیاتی که وجود دارد، آرزو میکردم آنها که میتوانند در خانه بمانند، این کار را بکنند و آنها که نمیتوانند کارهایشان را بهصورت دورکاری انجام بدهند، سلامت باشند. خودم را در خانه حبس کرده بودم و تصورم این بود که بیمار نمیشوم اما نخستین بیماری سختی که باعث شد بیش از سه ماه سرفه همدم روزها و شبهایم شود را در همان دوران گرفتم. انگار در خانه ماندن نه تنها باعث مصونیت نمیشد بلکه سیستم ایمنی بدن را نیز ضعیف میکرد و بماند چقدر پیامدهای عجیبوغریب روحی داشت.
وقتی دیدم در خانه ماندن، فقط جیبم را خالی کرده و پروژههای محتوایی هم حجمکاری زیاد و پول خیلی خیلی کمی دارد، دوباره تصمیم گرفتم بروم سرکار. همچنان سرفه میکردم و ماسک زدن هم نفسم را بیشتر بند میآورد. تحمل کردم تا اینکه چند ماه بعدش، وقتی کمکم واکسنها از راه رسیدند، دوباره بیمار شدم. اینبار خفیفتر و با سرفههای کمتر. همهچیز داشت بهظاهر خوب پیش میرفت که موجهای تازه کرونا از راه رسیدند. موجهای جدیدی که مرگبارتر بودند و جانهای بیشتری را گرفتند. هر روزمان را با خبر وداع با هنرمند، روزنامهنگار و شخصیتی معروف در شبکههای اجتماعی شروع میکردیم. آن روزها، در اوج دوران مرگبار کرونا، کمتر خبر قتل و خودکشی میخواندیم. همه مهربانتر شده بودند انگار. از زمستان سال ۹۸ که زمزمههای همهگیری کووید۱۹ در گوشمان پیچید تا تابستان ۱۴۰۱ که جشن پایان کرونا را اعلام کردند، ترس از مرگ، امید و اشتیاق برای زندهماندن و زندگیکردن در دل مردم جوانه زده بود. شاید برای همین هم بود که با وجود تمام قساوت قلب انسانها و حتی جرایم و کلاهبرداریهایی که در همان دوران چند ساله در ایران و جهان شاهدش بودیم، احساس میکردیم که دلسوزی و مروت بیشتر از قبل شده است و بدعهدیها و سنگدلیها کمتر به چشممان میآمد.
هفته گذشته که سخت بیمار شدم و بیش از پیش، تنهایی انسان معاصر در لحظات سخت را با گوشت و پوستم حس کردم، به اخبار ناگواری که در دو سال اخیر خواندم و موج خودکشیهای اخیر فکر کردم. شاید اگر موج سوم کرونا در زمستان ۱۴۰۰، به ریههایم آسیب نمیزد، اینطور دراماتیک درباره بیماری صحبت نمیکردم. اما از بهمن ۱۴۰۱ که سرفهها شروع شد دیگر آن آدم سابق نشدم چون با هر سرماخوردگی سادهای، سرفههای طولانیمدت تکرار میشوند. از آن زمان تا بهحال یک دل سیر نخندیدهام چون هر خندهای مصادف میشود با سرفههایی که نفسم را به شمارش میاندازد. هر وقت به این چیزها فکر میکنم، با خودم میگویم «داری پیاز داغش رو زیاد میکنی» اما وقتی از درون به ماجرا نگاه میکنم، میبینم که آنقدرها هم اغراق نکردهام.
این نوشته، تجربه روزهای تلخ بیماری است و در کنار آن، گفتن از آنچه مدتهاست یقهمان را گرفته و رهایمان نمیکند. به گذشته که نگاه کنی، به سالهای پیش از ۷۸ یا حتی پس از آن؛ متوجه میشوی که درد در جامعه بود اما دلخوشیها و شادیهای کوچک روزمره، روی زخمهای مردم مرهم میگذاشت. حتی اگر به سالهای پس از ۸۸ هم توجه کنیم، میبینیم که گرچه امید کمی کمرنگ شده بود و ترس و اضطراب در دل مردم غوغا میکرد، اما باز هم میشد خوشحال بود و شادمانی کرد. بعد از ۸۸، کمکم با گسترش شبکههای اجتماعیای مانند اینستاگرم، مردم متفاوتتر از قبل شدند و سعی میکردند برای خوشبخت نشاندادن خودشان هم که شده، شاد باشند. اما از آبان ۹۸ به اینطرف، انگار همهش درگیر مصیبت هستیم و شادی از نگاه مردم رخت بربسته و فقط آه میکشیم و از رنجی که میبریم حرف میزنیم؛ گاهی هم استراتژی سکوت و پنهانسازی حال بدمان را پیش میگیریم.
بعد نوشت: عکسها رو با هوش مصنوعی درست کردم اما هر چقدر هم هوش مصنوعی خوب باشه نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه!