پروین داننده
خواندن ۲ دقیقه·۱۴ روز پیش

اقدس(‌پرده‌ی دوم)

اتفاقات بعد از اولین حادثه-سال ۱۳۴۲-۱۳۴۳ خورشیدی

زری که مُرد باباُ مامان ،با ممد ُدایی سید نعمت ، بردنش قبرستون ِ وصفنارد و خاکش کردن. مامان(البته ما ننه صداش می‌کنیم) حالش خوب نیست. دل‌مرده شده. مطمعنم دلش برای بچش می‌سوزه.

دیفتری شایع شده.چند وقت بعد از مرگِ زری، صغری دختر ۱۲ ساله‌ی نرگس‌خانم همسایه روبرویی هم از دیفتری مُرد. درسته ناراحت‌کنندست. اما انگار آب سردی بود روی داغ دل مامان که بدونه خودش تنها داغ بچه ندیده.

کم‌کم برگشتیم به روز‌های عادی . بابا جلوی خونه رو با یه دیوار نصف کرده ، یه اتاق ۱۲ متری که هممون توی اون تو هم میچَپیم. و یه دوکّون به همون اندازه که شیر و ماستُ ، تخمه‌ی هندونه که خود مامان خشک می‌کنه می‌فروشیم. پوستشم میدیم به گاوا بخورن.بابا و ابرام و ممد تو گاوداری پشت خونه به گاوا می‌رسن. منو مامان هم بیشتر توی دوکّون وایمیستیم .

مدرسه رفتنِ منم شروع شده. کلاس اولُ…دومُ… راحله دوستم که یه دخترِ قد بلندُ درشته، با موهای بلندُ پر پشت تا کمرش که همیشه باز میذارهُ میندازه پشتش. هر روز ساعت ۷:۰۰ صبح میاد دمِ خونمونُ دوتایی میریم مدرسه .مدرسه‌ هم تعطیل میشه تا یه ساعت بعدش توی حیاط با دوستام یه قُل دو قُل بازی می‌کنیم.

یا زنگ تفریح تا بچه‌ها می‌رن تو‌ی حیاط یواشکی از روی نرده‌های پنجره‌ی کلاسمون که طبقه دومه رد می‌شم،دستمو می‌ندازم دور میله‌ ‌ای که پرچم شیر ُ خورشید بالاش وصله. همینطور که پاهامو حلقه‌ کردم دورش سُررررر …میخورم پایین تا برسم به زمین حیاطِ مدرسه .بعدشم میدوم لابلای بچه‌ها تا از چشم مبصر‌ها و خانم صنعتگران ( معصومه صنعتگران)ناظم مدرسه با اون جذبش‌ دور بشم. اگه گیر بیوفتم سرُ کارم با خانم کازرونی مدیرمونه که خیلی ترسناکُ با ابهته‌.

چند روز پیشم از روی تاب افتادم اما به موقع فرار کردم .مبصرا نتونستن پیدام کنن.

عاشق خانم بلبلم. اونم منو دوست داره .خوشگله، کتُ دامن میپوشه تا زانو . همیشه بوی عطر میده .اونقدر همه دوستش داریم که بچه‌ها یواشکی سر انگشتشونو می‌زنن به لباسشو بوس میکنن.وقتی توی راهروی مدرسه بغلم میکنه از بوی عطرش مست میشم. به معلم‌های دیگه می‌گه این دختر ،شاگردِ خوب منه. آخه هر چقد ریاضیم ضعیفه دیکته‌ام خوبه . تقریبا هر روز ۲۰ میگیرم .

بعضی روزا هم عصر که میشه شفیقه و شری میان دکّون ما و یه قُل و دوقُل ،یا جلوی درِ خونمون لِی لِی بازی می‌کنیم.

وسط این روزا …چند روزی بود باباجون هم(پدربزرگ پدریم)آنفولانزا گرفته بود . مامان براش روی چراغ سه فیتیله‌ای آش بار گذاشت. اما باباجون که طاقت گشنگی نداشت! شیره انگورُ از پشت پرده روی طاقچه برداشت ریخت توی کاسه مسی، یکم آبم اضافه کرد .بعدشم نون تیلیت کردُ خورد.

اما شب دیگه براش صبح نشد.باباجونم هم مُرد.دکتر میگه بخاطرشیره سنگ‌کوب کرده … بیچاره بابا‌جون خیلی براش ناراحتم .فردا میریم امام‌زاده دفنش کنیم.

۲۴ اسفند ۱۴۰۳

#پروین_داننده

من پروین داننده هستم.شغل اصلیم طراحی طلا و‌جواهراته.من عضوگروه رختکن نویسندگان هم هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید