جُرجی·
۷ سال پیش

ابرهای خردسالی

همه چی از زمانی شروع شد که "ش" بعد از پنج سال و سه ماه ولم کرد. اونم چجوری... سرم شیره خوشگلی مالید اولش و با یه غمنامه خانوادگی ازم خواست از هم فاصله بگیریم. ظاهرا برادرهاش و خانواده ش فشار شدیدی آورده بودن و میگفت دیگه از زندگی سیر شده. گفتم باشه اشکالی نداره، ازدواج میخوای بکنی؟ گفت نه عمرا. سعی کردم درکش کنم.گفتم باشه بذار حالش خوب بشه چند وقت دیگه میرم س...
ابرهای خردسالی
داستانخواندن ۶ دقیقه
۱
۰