فرصت های گرانبهای تنها ماندن را از دست ندهید! از خویش نگریزید تا خود را در جمع مستحیل کنید! روح، در تنهایی می بالد ،اوج می گیرد، و عمیق می شود.
و در تنهایی است که شعر سر وقت انسان می آید؛
خدا،ایمان ،وجدان ،و غلبه بر ترس.
✍️نادر ابراهیمی
پ.ن:در روز های ابتدای حضورم در دانشگاه که آدم هایش از ایده آلم دور بودند(همچنان نیز، و البته احتمالا تقصیر نویسنده ها و کاراکتر های موردعلاقه ام است که توقعم را بالا برده اند)با هر آدمی که به تنهایی برخورد می کردم خیلی دلنشین، خوب ، شریف و محترم بنظر می آمدند.بطوریکه واقعا برایم تازه بودند و تجربه ها و غم هایشان به دلم می نشست.ولی وقتی در جمع دانشجویی که آن را «اکیپ» می نامند قرار می گرفتند تبدیل به آدم های سطحی تر،به اصطلاح چیپ تر و عوام تر می شدند و از آن منحصر بفردی در می آمدند.این خیلی ناامیدم می کرد.انگار که خود را برای پذیرفته شدن توسط جمع و عدم تنها ماندنشان تغییر می دادند و از خویشتنِ خود می گریختند.گاهی در ذهنم این حرکت را خودفروشی می نامیدم.و برایم سخت است تصورش که آدم انقدر برای دیگریِ عوام بخواهد آنچه که به سختی و رنج بدست آورده از هویتش را تغییر دهد یا بفروشد.البته که فکر می کنم تنهایی هراس هم دارد، اما آنقدر نه که آدمی چیزهایی با ارزش از فکر و ذهن و وقتش را فدا کند.البته دلیل دیگری که شاید من آنقدر از تنهایی نمی هراسیدم این بود که با معشوقه هایی در قفسه ی کتابم و با دوستان دوری از جغرافیا ها و قرن های مختلف در قلبم، تنهاییم را به اشتراک می گذاشتم.شاید مهم است که کیفیت تنهایی چگونه باشد...
شاید هم آن درد و رنجی که برای بدست آوردن شخصیت و شکل گیری اش در همه رخ نداده باشد. آن افکار وسواس گونه درباره هر اکت مان.پس جمعیت زیاد آدم های توییتری،اینترنتی که از overthinker بودنشان در مواقع تنهایی درباره خودشان و رفتارهایشان دم می زنند چه؟؟شاید باز برگردم به همان پاسخ «کیفیت».بهرحال من تنهایی را دوست دارم.گاهی هم در آن تنها و تنها شعله های غم برافروخته می شود ولی باز هم ته ته ته دلم به خیلی از موقعیت های دیگر ترجیحش می دهم.احتمالا من تنها نیستم. بلکه با دنیای خودساخته ی خودم تنها هستم.که باز هم باید با سلیقه ی شخصی چیده شده است.