پونه
پونه
خواندن ۱ دقیقه·۱۳ روز پیش

تلخیِ نبودنت


در راستای خطور نور ایستاده بودم و انگشتانم پرده را قلقلک می‌داد. رنگِ زردِ مایل به نارنجی آفتاب وسطِ چشمم را نوازش می‌کرد و با نورِ قرمزش و وزش سوزناک وداع می‌خواند.
لحظه‌ای حس کردم نگاهم می‌کنی، خواستم شبیهِ گرمی آفتاب نوازشت کنم و لبخند را مهمان‌ِ لبانت. مطمئن نبودم که می‌توانی شوقی که در چشمانم جمع شده است را ببینی اما قطعا لبخندِ پهن صورتم را می‌دیدی. بادی که از درِ بازِ پنجره موهایِ خرمایی فرم را می‌رقصاند گوشه‌ی چشمم را قلقلک می‌داد. هنوز می‌توانستم آغوشِ چشمانت را حس کنم. هنوز دلت همنشینِ آرامشم بود و دانه به دانه‌ی ثانیه‌های مثلِ عسل شیرینمان هر لحظه به من هوسِ دوست داشتنت را می‌داد. یک قدم برداشتی؛ مطمئنم که صدای پاشنه‌ی کوچک کفشت روی زمینِ چوبی کتابخانه را شنیدم، شاید قصد داشتی قولِ قرارمان وسطِ کتابخانه را اجابت کنی. چشمانم را بستم که اشک‌های توسطِ نسیم خشک شده ام را نبینی و سپس رویم را برگرداندم تا دوباره به چشمانِ همرنگِ جنگلِ آرزوهایمان خیره شوم. مطمئنم حتی نفس‌هایت صورتم را لمس کرد، مطمئنم!
اما تو نبودی. من باز هم تَوَهُم زده بودم، دوباره خطای دید گرفته بودم و همچنان فکر و خیالت درحالِ نابود کردنِ من بود و همه چیز مرا ذره به ذره پودر می‌کرد.
چشمانِ سبزت، خاطراتِ مثلِ عسلمان و قول و قرار و بوی کاغذهایی که ورق می‌زدی دیگر هیچکدام مزه‌ی لبخند نمی‌داد. همه‌اش دلتنگی را روی قلبم چکش می‌زد.
دردِ تلخِ نبودنت!

(پونه فلاح)


نورکتابخانه
زنده‌ام هرچه زدی تیغ به شریان نرسید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید