از اُکسا تا بوداپست نیم ساعتی راه بود. یانوش هر هفته دوشنبه می رفت و آخر هفته بر میگشت. پدرش کشاورز بود اما یانوش از همان نوجوانی به لوله کشی و کار با آچار علاقه مند بود، این علاقه تا آنجا در زندگی یانوش سالاشی پیش رفت که در سی و پنج سالگی شهرتش در لوله کشی و طراحی سیستم های آبریز شهری موجب شد که شهردار بوداپست او را برای کار از اُکسا به بوداپست بیارود. کارش خوب بود، دستمزد خوبی هم می گرفت اما این موضوع که تنها آخر هفته ها می توانست ماریا و فرزندانش را ببیند، موجب عذاب وجدانش بود.
جنگ که شروع شد پسرش ویکتور ده سالش بود و فلورا تازه دندان هایش نیش زده بودند. خیلی زود زندگی از روند طبیعی اش خارج شد؛ جاده اکسا-بوداپست در اولین بمباران نابود شد، مغازه ها تعطیل شدند، نیمی از مدرسه محو شده بود و ساختمان شهرداری و میدان اصلی شهر پایگاه نازی ها شده بود. بیشتر مردم شهر را ترک کرده بودند. تا چندین سال شرایط بر همین منوال بود.
یانوش در این شهر بزرگ شده بود.شهر را مثل کف دستش می شناخت و او بود که سری ترین پایگاه گروه های پارتیزانی را برایشان فراهم کرده بود، تونل های افسانه ای مجارستان دوره عثمانی. این تونل ها زیر تمام شهر را فرا گرفته بود و آلمان ها هر بار در مواجهه با حملات پارتیزان های مجاری غافلگیر می شدند. از آن موقع که شهردار بوداپست آچار طلایی شهر را به نشانه قدردانی به یانوش اهدا کرده بود پنج سال می گذشت، حال که یانوش این تونل های زیرزمینی را به پارتیزان ها نشان داده بود دوباره داشت لذت دیده شدن و مهم بودن را مزمزه می کرد. هر بار که پاتیزان ها حمله ای تدارک می دیدند یانوش همانند موسی که مردمش را از نیل عبور می داد پیشگام بود. مواقعی هم که خبری از حمله و کشتار نبود دست ویکتور را می گرفت و از راهی مخفی خود را به میدان شهر می رساند تا از آلمان ها غنیمتی جمع کند؛ ساعت، پوتین، رادیو، قطب نما و هر چیزی که در یک کشور جنگ زده می توانست ارزشمند باشد. این کار دیگر برایشان حکم سرگرمی داشت در یکی از همین جستجو ها برای جمع آوری غنائم بود که یانوش یک اسلحه کارابینر 98 کا را از یک سرباز آلمانی که سفت در آغوشش گرفته بود بیرون کشید. سرباز بینوا از سرما تلف شده بود. کارابینر آلمان ها حکم جلاد را داشت در ابتدا برای تک تیراندازها طراحی نشده بود اما بعدتر با نصب دوربین و کمی تغییرات شد قاتل آلمانی.
کارابینر همان چیزی بود که می توانست جانی تازه به یانوش بدهد، خونی تازه به رگانش جاری کند و غرورش را سیراب کند. این را پس از اولین سرباز آلمانی که کشت احساس کرد.
از اتاقک ناقوس کلیسا با دوربین اسلحه، سرباز آلمانی را می دید که داشت به دیوار مخروبه مدرسه می شاشید. وقتی از دوربین به هدفت نگاه میکنی آنقدر به تو نزدیک است که احساس میکنی اسلحه را در یک قدمی اش به سمت سرش نشانه رفته ای بخارنفس هایش، بالا پایین شدن سینه و حرکت سیبک گلویش را میبینی. اما می دانی کجایش لذت بخش است؟ این که او تو را نمی بیند، نمی تواند به تو آسیبی بزند و این یعنی قدرت. یانوش در آن لحظه فقط میخواست نگاه کند میخواست یک آلمانی را از فاصله یک قدمی تماشا کند. ببینید اصلا یک آلمانی چطور می شاشد، چطور راه می رود؟ چه چیزی در این ژرمن ها با دیگر انواع بشر متفاوت است که اینگونه به جان جهان افتاده اند؟ در همین فکرها بود که ناخواسته انگشتش ماشه را چکاند. تیر اصابت کرد به دیوار مقابل سرباز. سرباز و یانوش هردو شوکه شدند، گوش های یانوش از نفیر تیر سوت می کشید و سرباز سراسیمه بدون این که فرصت کند زیپش را بالا بکشد و خودش را مرتب کند به دنبال پناهگاه می گشت. کاری بود که شده بود می بایست تمام میکردش تیر بعدی به مقابل پای سرباز خورد، تیر بعد به زانویش و تیر چهارم کلاه سرباز را پراند. سرباز افتاد و دیگر برنخواست.
ضربان قلب یانوش غیر قابل شمارش شده بود، چنین حسی را هرگز تجربه نکرده بود، گلویش خشک شده بود و مردمک چشمانش گشاد تر از همیشه شده بود. هیجانی شیرین تمام وجودش را فرا گرفته بود. حالا خود را پارتیزان میدانست. همیشه اولین ها سخت و بکر هستند وقتی آن اتفاق تکرار می شود دیگر به سختی اولین بار نیست. دیگر نه انداختن آلمانی ها برایش معنای کشتن داشت و نه به مانند شلیک اول تیرش به خطا می رفت. دریادگیری استعداد عجیبی داشت چنان قلق اسلحه دستش آماده بود که با اولین تیر سر یا سینه هدف را می شکافت. چیزی نگذشت که آوازه تیراندازی یانوش در میان پارتیزان ها زبان زد شد و در میان هم آلمان ها موجب رعب و وحشت شده بود. هیچ کس نمیدانست یانوش هر لحظه کجا کمین کرده است. اولین کسی که برق دوربینش را میدید، آخرین کس بود. او تمام شهر را به مانند کف دستش بلد بود. حتی حالا که شهر به ویرانه می مانست. آخر این جا شهرش بود خانه اش بود؛ این جنگ بود که مهمان ناخوانده اُکسا شده بود گل هایش را پرپر کرده بود و مغازه هایش را تعطیل. دیگر صدای زنگ دوچرخه پستچی در این شهر نمی آمد و بچه ها در کوچه هایش بازی نمی کردند. از آن همه مردم شاد و سرزنده اکسا تنها چند خانواده باقی مانده بود که در تونل های زیر زمینی قدیمی شهر زندگی که نه، زنده گی می کردند.
این اواخر زدن آلمانی ها برای یانوش تبدیل به تفریح شده بود، حوصله نداشت که با ویکتور برای جستجوی غنائم برود. ویکتور هم یک نوجوان 16 ساله شده بود قد کشیده بود خودش می توانست راهش را درون تونل های پیچ در پیچ شهر بیابد.
پارتیزان ها اکسا را به عنوان عقبه جبهه خود انتخاب و به بوداپست عزیمت کرده بود. می گفتند درست است که اکسا تا بوداپست راهی نیست اما اهمیت حفظ و آزاد سازی پایتخت از دست نازی ها برای آینده مجارستان و جنگ حیاتی است. برای یانوش اکسا پایتخت بود خانه بود . به اندازه کافی بخاطر بوداپست از خانواده اش دور بوده. یانوش تبدل شده بود به ارتش یک نفره نامرئی اکسا، دیگر به ازای هر آلمانی که می انداخت خطی به روی دیوار می کشید. فعل انداختن را خودش انتخاب کرده بود چون نماد آلمان ها عقاب بود و یانوش احساس میکرد با هر آلمانی که می کشد دارد عقابی بلند پرواز را به زیر می کشد. تعداد خط ها که از پنجاه عبور کرد ، این عمل برایش به یک مسابقه تبدیل شد، اکسا و انتقام جنگ و آرمان پارتیزانی اولویتش نبود حال یانوش بود و المپیک کارابینر و آلمان ها. شصت، هفتاد ، هشتاد. او هرروز رکورد خود را بهبود می بخشید. زمزمه های عقب نشینی آلمان ها در اروپای مرکزی به گوش می رسید. تعداد گشتی ها کمتر شده بود و این یعنی کم شدن عقاب ها.
به چشم سربازی را دید که دارد تیربار را از روی کیسه های شن سنگر جمع می کندو این یعنی رخت بربستن عقاب ها. او دیگر نمی خواست شکار هایش از اینجا بروند می خواست تمامشان را بیاندازد. سرباز پشت تیربار را به گونه ای زد که نتواند تکان بخورد همانجا زخمی به روی تیر بارش افتاد.
شش روز بود که از رادیو اعلام شده بود: جنگ تمام شد. یانوش نمی خواست باور کند که جنگ به پایان رسیده. انداختن آلمان ها لذتی برایش داشت که نمی توانست چشم از آن بپوشاند. لذتی که تنها ترش کرده بود. حتی فراموش کرده بود لذت جستجوی غنیمت همراه ویکتور را. در این شش روز رکوردش از هشتاد به نود و نه رسیده بود. آخرین شکارش یک ماشین آلمانی بود. راننده را که زد دیگر سرنشینان سراسیمه پیاده شدند. تمامشان را با صبر و سر حوصله انداخت.
آن روز مه صبحگاهی بود و یانوش مرتفع ترین جای شهر را برای کمین انتخاب کرده بود، اتاقک کلیسا. سیگارش را گیراند و با دوربین اسلحه داشت تمام شهر را رصد میکرد مه بود و چیز واضحی دیده نمی شد، یک شکار چالشی، تعداد عقاب ها کم شده و مه صبحگاهی هم اُکسا را فرا گرفته بود. سیگارش که به نیمه رسید حرکتی را در میان مه مقابل ساختمان شهرداری دید. روز قبلش همانجا حرکت نفر بر ها را دیده بود. کلاه آلمانی ها را از خودشان بهتر می شناخت این سرباز می توانست صدمین عقاب باشد و می بایست با شکوه می بود. در تجربه این سال ها آموخته بود چطور سر هدف را نشانه رود که بعد از اصابت گلوله کلاه بپرد و عقاب بیافتد. پک عمیقی به سیگارش زد، نفسش را حبس کرد و شروع کرد به شمارش ضربان قلبش. می بایست در فاصله میان دو ضربان ماشه را می چکاند و بنگ.
کلاه به هوا پرتاب شد، زانو ها به زمین خورد و یک سقوط با شکوه.
عادت داشت بعد از شلیک با دوربین خوب تماشا کند شکارش را. قدش بلند بود یک کیف از گردنش آویزان بود که معلوم بود درونش پر است از خرت و پرت، اورکت آلمانی تنش بود و زیرش یک پولیور سورمه ای بود که معمولا پارتیزان ها به تن می کنند. مه اجازه نمیداد صورتش را ببیند.
صدمین شکار یانوش ویکتور بود. پسرش آماده بودذ که به رسم گذشته از آلمان ها غنیمت جمع کند. آخرین عقابی که سقوط کرد ویکتور بود.