pooria.M
pooria.M
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

در میان جهان گم شده ایم


محرم سال۱۴۳۶ بود،من مادرم و خواهرانم خدیجه و زینب در خانه بودیم. پدرم به تازگی از حج آمده بود و هنوز بعد از دو هفته به قهوه خانه عبدالناصر می رفت و به دوستان و آشنایان ولیمه میداد. پدرم در حلب شخص سرشناسی بود و همه او را می شناختند و حالا ابو محمد شده بود حاج ابو محمد. تاجر آویشن بود و همیشه میگفت اگر حلب بخواهد به چیزی افتخار کند آن آویشنش است؛ این را میگفت پک عمیقی به قلیانش میزد و حواسش را میداد به المناء . فقط المناء گوش میکرد تا از وضع و حال حزب الله آگاه باشد.

آن شب من داشتم فوتبال لالیگا رو میدیدم با عدنان صد لیر شرط بسته بودم چون پدر خانه نبود دیگر خیالم راحت بود. بارها سر شرط بستن هایم حسابی کتک خورده بودم، میگفت شرط بندی حرام است و این فوتبال دست پرورده شیطان .

چند سالی می شد که حلب صحنه درگیری سلفیون و دولت مرکزی شده بود و این اواخر درگیری ها بیشتر شده بود. ساعت حدود نه شب بودصدای انفجار و بعد یا الله یا الله گفتن های مادرم را شنیدم. برق قطع شد، خدیجه گریه میکرد اما زینب گویی زبان نداشت صدایی از زینب نمیآمد هر بار که صدای انفجاری می آمد زینب لال میشد. چراغ نفتی را که مادر آورد دیگر صدای انفجار نبود و تنها صدای آنبولانس و دویدن مردم در خیابان. صدای کوبیدن در آمد. عدنان بود، میگفت صدا از سمت بازار بود و بازار یعنی قهوه خانه عبدالناصر . پابرهنه دویدم به خیابان و سمت قهوه خانه اما نمیخواستم به پدرم فکر کنم تنها برای کنجکاوی به آنجا رفتم اما...

اما آتش نشانی و آنبولانس دقیقا جلوی قهوه‌خانه ایستاده بودند، از قهوه‌خانه تنها دیوارها غرق در خون مانده بود و ضبط صوتی که هنوز صدای ام کلثوم را پخش میکرد.

من در شانزده سالگی شدم تنها سرپرست خانه. پلیس و نیروهای امنیتی اعلام کردند که انفجار انتحاری بوده گویا نوجوانی در حالی که جلیقه انفجاری برتن داشته وارد قهوه خانه میشود و بعد...

پدرم و دیگر طرفداران حزب الله در این قهوه خانه جمع بودند سلفی ها انتقامشان را گرفتند. از فردای آنروز انفجارها بیشتر و حلب تنگ تر میشد . ما هم مانند دیگر همشهری هایمان مجبور به ترک خانه و خاک شدیم و هجرت را بر ماندن ترجیح دادیم.

این عکس آخرین عکسی است که از حلب دارم عکسی از خانواده و هم محله ای ها و همشهریهایم. من در میان جمعیت گم هستم مانند همه ما سوری ها که در جهان گم‌شده ایم. وقتی خانه ات را خاکت را ترک میکنی دیگر هویتی نداری دیگر تصویری نداری.

محمد ۱۴۳۸

سوریهروایتداستان کوتاه
خیالبافم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید