ویرگول
ورودثبت نام
pooria.M
pooria.M
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

چشمان تو دریا دارد

برف بی وقفه می بارد. حتی دیگر سطح جاده را هم نمی توان دید. سوز دی چنان در استخوان هایم فرو رفته که احساس میکنم قدم هایم کند شده، گونه هایم بی حس شده اند. چند دقیقه ای بیشتر نشده که به آستارا رسیده ام، هنوز تا گردنه حیران باقی مانده، می گویند کوه ریزش کرده و راه بسته است. تا باز شدن راه چاره ای جز صبر کردن ندارم. سرما تنم را کرخت کرده به ناچار به قهوه خانه کنار جاده پناه میبرم. کامیون های شرکت ملی نفت به ترتیب جلوی قهوه خانه کنار هم صف کشیده اند. یقه کتم را بالا میدهم و به سمت قهوه خانه میروم. شیشه های قهوه خانه را بخار گرفته. در را باز می کنم و در گوشه ای می نشینم. سبیل به سبیل مردان آذری قلیان به دست نشسته اند. بیشترشان پوستی سرخ و چشمانی روشن دارند.

رادیو اعلام می کند: «جاده آستارا-اردبیل تا فردا مسدود است». سرما هنوز در تنم است قهوه چی برایم چایی می آورد و می گوید: «خوش گَلیپسَن». دست دراز میکند و صدای رادیو را می بندد. سر می چرخانم و یک دور تمام کسانی که در قهوه خانه نشسته اند را ورانداز می کنم عاشیقی در آن سوی کنار پیرمردی نشسته است؛ میایستد و از قهوه چی و مردان کناری با اشاره سر اجازه میگیرد. سازش را حمایل گردن می کند و بوسه ای بر دسته ساز می زند. آواز سر می دهد. از ارس میخواند از صمد. از ارس هایی که هزاران صمد را در آغوش کشیده اند. از تاریخ میگوید از سارای می خواند و آیدین. عاشیق صدایش سوز دارد سوزی جانسوز تر از سرمای بیرون. عاشیق از آرپاچایی و درآغوش کشیدن سارای می خواند و مردان آذری با آن هیبت و سبیل های پهن، چشمانشان از اشک می درخشد. گویی خاطره مشترکشان است. سرم را تکیه می دهم به شیشه بخارگرفته قهوه خانه چشمان تو را به یاد می آورم. عاشیق می خواند و من غرق در چشمان تو می شوم. چشمان تو دریایی بی کران است گویی تمام رود های عالم در چشمان تو می ریزند.

سرنوشت مردمان این سرزمین با رود و دریا گره خورده. دلشان، چشم شان، وجودشان دریاست. رزقشان را دریا می دهد و جانشان را نیز دریا می ستاند. راست است که می گویند هر جای عالم که باشی خون، ریشه و زبان مادری را نمی توانی انکار کنی. نغمه های عاشیق شوری به جانم انداخت که سالها بود چنین حسی را فراموش کرده بودم. پلک هایم سنگین شده، به خواب می روم. ارس را میبینم با آن شکوه بی مثالش. مرا صدا میزند. یک گام به سمتش برمیدارم و باز من را می خواند. ارس را در آغوش می گیرم و به شکل ماهی در می آیم و امیدوارم پیش از این که صید صیادی شوم به دریای چشمان تو برسم.

داستان کوتاهسارایصمد بهرنگی
خیالبافم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید